پیر مردی تکیه دارد بر عصای خویشتن
بید مجنونست و دارد سر به پای خویشتن
باد صرصر می وزد از شرق و غرب کوچه ها
همچو گل پیچیده بر خود آن عبای خویشتن
در تفکر از جفای روزگار دلقریب
زخم خنجر دارد او اندر قفای خویشتن
پای رفتن او ندارد سوی منزلگاه خویش
مانده جا از کاروان دلربای خویشتن
از پریشان خاطری گم کرده راه خانه را
اشک او گیرد سراغ از آشنای خویشتن
کس نمی گیرد سراغ از پیر مرد دل غمین
جوید او در زندگانی جای پای خویشتن
بسکه در چشمان او بنشسته صد خار خزان
شوق ماندن او ندارد در سرای خویشتن
او بُود تنهاتریت تنهای میان اَقربا
شمع جانش در افول اندر عزای خویشتن
در تلاطم زورق بشکسته اش از موج غم
یکه وتنها بود خود ناخدای خویشتن
گشته نازکتر ز بر گل دل آزرده اش
او رضا گردیده بر حکم قضای خویشتن
دارد او در سینه همچون لاله داغی با (نسیم)
می زند آتش به دلها از نوای خویشن
اسدلله فرمینی
من گله ندارم ازنگاه سردت
دوست دارم بگیرم دستهای گرمت
همراه خلوت شبهایم باش
برایم نمانده چیزی جز امیدت
سید حسن نبی پور
به پاییز وآبان هم گاهی گذری زده ام بیا ببین
من هم به تو هر از گاهی سری زده ام بیا ببین
قدرم را ندانستی و تنهام گذاشتی ای بی خطا
مجنونم توکرده ای من هم پری زده ام بیا ببین
پیمان عشقیراکه بسته بودم لیلی هم شکست
معلوم الحالی را دیده ای دری زده ام بیا ببین
دیگر مپرس که بی تو میمیرم من هم به عشق
جوانه های عاشقی را هم فری زده ام بیا ببین
گرمای وجودم را تقدیم تو کرده بودم ای بیوفا
در تو صفایی هم ندیده ام شری زده ام بیاببین
از جعفری هم طلب بخشش بکن میرودبخشت
هرجاکه قلبی راشکسته ای سری زده ام بیا ببین
علی جعفری