خورشید من ای آن که من از جان توام
در بند تو چون یوسف کنعان توام
نور دلم از پرتو چشمان تو است
مهتابم و از پرتو تابان توام
عمریست از این دیده خزان ریختهام
مینالم اگر زادهی هجران توام
معشوق من ای پیچک پیچیده به جان
پُر عطر گل نافهی ریحان توام
آباد منی؛ من، همه ویران توام
گلشانهی گیسوی پریشان توام
نیلوفر چشمان منی؛ هر چند که من
شرمندهی هر بادهی احسان توام
زن دشنهی عشق بر گلوی عاشقم
تا سر دهد او نغمهی قربان توام
ضیغم نیکجو وکیل آباد
نمی گردم به غیر از کعبه عشقت مقامی را
نمی یابم به غیر از رشته مهرت دوامی را
تمام لحظه های با توبودن غرق زیباییست
نمی سازم جدا از آرزویت صبح و شامی را
تمام قاصدک ها خوش خبر باشند اما من
نمی گیرم به غیر از مژده وصلت پیامی را
بگو با هر که دارد در سرش اوهام درمان را
نمی جویم بجز شور و شرنگت التیامی را
اگر این سرسپردن ها مکافاتست و بد نامی
نمی خواهم برای خویشتن جز این مرامی را
میان اینهمه خون جگر هایی که نوشیدم
نمی بینم به غیر شوکران های مدامی را
سرآغازم تو هستی و اگر باشی سرانجامم
نمی سازد کسی نیکوتر از این اختتامی را
علی معصومی
تمام حس و حالم هستی ای گل
خدا را شکر مالم هستی ای گل
تو باشی من کم و کاستی ندارم
بهار خوب سالم هستی ای گل
از آیات شریف عشق نابی
چراغ خانه، آلم هستی ای گل
تو جانم، روح و کل هستی من
پرٍ پرواز و بالم هستی ای گل
چه گویم ؟ مَخلَص کل کلامم:
صفای هر دو عالم هستی ای گل
رحمت حسینی
ای آفتاب مهر، رخ از آسمان مگیر
وی آینهٔ جمال، به دل سایهبان مگیر
دل را ز شوق روی تو آتش گرفته است
ای جانِ عالمین، قدم از این مکان مگیر
گنجی که عشق پاک تو بر دل نهاده است
از دست دهر، ای صنم دلستان، مگیر
موی تو شب، پریده به میدان نور عشق
از آن خرام ناز، به دنیای جان مگیر
چشم تو فتنهای است که بر عقل شور کرد
دل داده را ز فتنهٔ چشمان فغان مگیر
لبهای سرخ توست که شهدی به گل دهد
ای چشمهٔ حیات، طرب از عاشقان مگیر
ای دلربای خوب، ز وصلم غبار شو
اما رخ از امید من و دوستان مگیر
ای فاضل، ز عشق سخنگو، که عاقلان
هرگز نصیب از این هنر دلستان مگیر
ابوفاضل اکبری