تو فکرتم به حدی که

تو فکرتم به حدی که
از خودتم به تو می گم
هر دفعه که می بینمت
جونمو از تو‌می گیرم

دوری ِ راه تو برام
تویی که مثل نفسی
رد کرده قلبمو دیگه
از حد و مرز بی کسی

لحظه ی دیدن تو هم
دلهره با منه هنوز
خاصیتت همینه که
می گه به عشق من بسوز

ناز چشاتُ می کشم
خودتو از تو می گیرم
عمریِ تا به تو بگم
بی تو تمومه می میرم

با تو پر از بهونه ام
شکوه ی عاشقونه ام
بغض رها شده منم
قلبِ تو آشیونه ام

سمیرا صادقی

آشیانه‌ای که در تاریکی تهی شد،

آشیانه‌ای که در تاریکی تهی شد،
سقف، شکسته،
و چکیدن‌هایش قصه‌ای دارند که نمی‌گویند.
آتش، خوابیده در خاکسترها،
و چوب،
آری، چوب، از سوزاندن خسته است.

من،
در آینه‌ها گم شدم،
و ما،
چقدر دوریم از هر چه می‌خواستیم باشیم.
دل،
می‌نالد با زبانی که حتی خودش نمی‌فهمد.

تنهایی،
مانند مهی بی‌پایان،
تمام درها را بسته است.
چشم‌ها،
به تصویرهای کهنه می‌نگرند،
و گریه می‌کنند برای هیچ.

خواب،
چون پرنده‌ای مهاجر از من گریخت.
بدنم،
خسته و زخمی،
در این شبِ بی‌ماه،
برای مرگ آواز می‌خواند.

زخم‌هایم،
ردپای تبرها و نگاه‌های سنگین‌اند.
مارها،
با حسرت در گوشه‌ای می‌خزند
و زندگی،
رنگ خون می‌گیرد در دستانم.

ای مرگ،
با دستان سردت،
کلبه‌ام را لمس کن.
خنده،
سال‌هاست از لب‌های این دیوارها رفته است.

روح،
مانند برگی افتاده بر آب،
در جستجوی ساحلی
که هیچ‌گاه نمی‌یابد.

مهدی اسحاقی

شکستن در خودم غیرارادیست

شکستن در خودم غیرارادیست

نفس هم از سرم دیگر زیادیست

ابد حکم من است ازخاطراتت

همان جایی که حبس انفرادیست

بیا گاهی ملاقات دل خود

که شلاق غمت دیگر روا نیست

وجودتو وثیقه یاضمانت

برای این دل دائم فراریست

مرا آزادی مشروط باید

به شرط آنکه تنها باتوبایدزیست

مرا عفو،گرنباشی هست زندان

که دنیا بیتو بی معنا، چوبندیست

نداریم دادگاهی به ز وجدان

که وجدان بی نیازهرچه قاضیست


محمد امین نژاد

امان از رنج دردی که، مسکن را نمی‌ فهمد

امان از رنج دردی که، مسکن را نمی‌ فهمد
و آن یاری که بالا رفتن سن را نمی‌ فهمد

تو هم نقدم نکن،وقتیکه کفشم را نپوشیدی
شبیه بی نمازی که، مؤذن را نمی‌ فهمد

تنت، میدان مین و آن دو تا نارنجک قاتل
برای کشتن من، حرف ضامن را نمی فهمد


پی هر مهر تاییدی، برای ظاهرت هستی
ولی آن قلوه سنگت،شأن باطن را نمی فهمد

تمام روز، با دل واپسی های تو درگیرم
شدم یاری که یارش غیر ممکن را نمی‌ فهمد

لبت، بالا و پایین می‌کند، این ذره ایمان را
ولی این سیب ممنوع تو، مؤمن را نمیفهمد

پریرویی که خون حضرت ابلیس در او بود
دلش جنبنده‌ای دیگر، بجز جن را نمی‌ فهمد

گریبان تو آقا زاده را، یک روز می‌ گیرند
در آن روز حسابی که کسی ژن را نمی‌فهمد

نگو دلشوره ی هربار من از موضع عشقست
که هردیوانه ای،این درد مزمن را نمی فهمد

علی سلطانی‌نژاد