به روز شاد میلاد کبوتر
به آن لحظه که آیی و زنی در
به جشن پرشکوه میخک سرخ
تو را خواهم تو را ای عشق برتر
فروغ قاسمی
گر تفکر تو را بود پیشه
یا کنی عمل به اندیشه
ببُری شاخههای نادانی
بکنی جهل و جاهلیت از ریشه
فروغ قاسمی
در جوانی همچو پیران در غمی
در غم فردایی و بیش و کمی
ماتم دیروز و فردا را مگیر
زندگی یک لحظه است و یک دمی
فروغ قاسمی
جوانی را در پیمون زندگانی دادم بر باد
و دیگر وهمی بر دل نیست که زندگی با من چه
می کند و چه خواهد کرد
دیگر ترسی برایم باقی نمانده
دیگر از ارتفاع نمی ترسم
این یعنی سر حد بی حسی و آشفتگی
دیگر برای خودم زندگی نمی کنم
بلکه برای غصه ها و غم های خود می کنم زندگی
دیگر رمقی بر رخسارم نیست
آری رنگ رخسارم از ضمیر نشان دارد
دیگر آرامشی ندارم
دیگر آشفتگی خوراک هر روز من است
انگار که قلب من آتشفشان دارد
و من در میان عقل و احساس مانده ام
که کدام یک را رهنمای جان خود کنم
و هریک تا حدی مرا سوی خویش سوق میدهد
عقل می گوید که منطق را سر لوحه ی زندگانی
قرار بده
و دل می گوید که عشق و احساس را
جنگی در من بین عقل و دل افتاده است
که میدانم تنها بازنده ی این عرصه منم و تنها منم
دیگر نه عقل میخواهم و نه دل
بگذار که در خلوت و تنهایی خود فرو بروم
بگذار که دیگر خود را فراموش کنم
و از یاد ببرم که کیستم و چیستم
و چرا هستم؟
آری سوالیست که باید پاسخش را یافت
واقعا چرا من هستم و چرا در اینجا و در این مکان هستم؟
این سوالییست که سال ها دنبال جوابش دویدم
و عاقبت نیستی دستگیرم شد و
در نیستی و نابودی و فنا خمیدم
و با چشم خویشتن دیدم
که کارما از من بُتی ساخته که جز خودش
کسی او را پرستش نمی کند
دیگر نمیخواهم خودم را در هر راهی تباه کنم
میخواهم جنگ درونم را خنثی کنم و
قلبی که کارش به فنا کشیدن من بوده است را
بر جای خود نشانم و چند دمی از زندگی را
با عقل و منطق و دور از احساس و دل بمانم
آیا میتوانم؟
هر چه هست و هر چه شود باید عاقل باشم
و دور از احساس
آیا میتوانم؟
نمیدانم،نمیدانم
گاهی ندانستن دانستنِ محض است
معلومه که نه من کی توانم
که از دل خود از ویران سرای خود دور باشم و رهایش کنم؟
ای دل لجباز روزی رهایت میکنم اما اکنون نه
روزی که دار فانی را وداع گویم و سخت جان دهم
وطعمه ای بر مور ها شوم
آن روز میتوانم بگویم که از تو دورم اما
آن روز که خیلی دیر است،چه سود؟
عاقل شدن برای خاک چه معنا دارد؟
آری آن روز من خاکم و از خاک عاقل بودنی
انتظار نمی رود
پس اکنون که خاک نیستم
ای دل تو هم عاقل باش
تا پای به پای تو سوی عقل قدم گذارم...
امیرسام نامداری