در خلوت دل، هر کس همساز نمی باشد

در خلوت دل، هر کس همساز نمی باشد
هر کس که ز دل دم زد دمساز نمی باشد

درسینه سخن بسیار کو گوش دلی ایمن
در بَر بنشست هر کس همراز نمی باشد

پیدا بشود بسیار همراهی به راه عشق
هر خسته چموشی لیک تکتاز نمی باشد

هرکس که گشود آغوش باتو بهوای دل
چون بال تو در اوج و پرواز نمی باشد

خوانَد به سر شاخه هم بلبل و هم زاغی
هر صوت و صدایی لیک آواز نمی باشد

جنگ است میان دل با مدعیان در عشق
هرکس که بمیدان رفت سرباز نمی باشد

در راه وصال ایدل بر کن تو ز موسی دل
که این کهنه عصا را نیز اعجاز نمی باشد

ای شعله ی جاویدان روی از همه برگردان
صد چهره چو دیدی یک ، ممتاز نمی باشد

پژند محرر صفایی

از تمامِ آنچه بر من گذشته است

از تمامِ
آنچه بر من گذشته است
دوست داشتنِ توست
که دوست دارم
بار دیگر
از سر بگیرم


مروت خیری

با اینکه بعد از رفتنت باران بگیرد

با اینکه بعد از رفتنت باران بگیرد
اما نمی‌مانی که شعرم جان بگیرد
...
عطرت دمکراسی ولی چشم تو خودرای
آزادی‌ام را بی‌سبب ارزان بگیرد

از طرز برخوردت که استبداد محض‌ست
آتشفشان سینه‌‌ام طغیان بگیرد


لب نیشکر ،چشمت عسل ،اندام تو قند
می‌ترسم از آنی که این پایان بگیرد

گیرایی گُل‌ریز موهای شلالت
هوش و حواسم را دوصد چندان بگیرد

وقتی برایت شعر می خوانم عزیزم
حالِ نگون‌بختم سر و سامان بگیرد
...
قدرِ مسلَّم اینکه در پایان این بند
خواهی نخواهی بی سبب باران بگیرد

میرشکاری عبدالحسین

از عشق هر آنچه می سرودی کشک است

از عشق هر آنچه می سرودی کشک است
از پا به سرت هر آنچه بودی کشک است
یک چهره ی بی نمک؛ هزاران جلوه
هر چهره و هر جلوه نمودی کشک است

محمد رستم وندی

گر میان جمعیت شبیه بود چهره‌ای به تو

گر میان جمعیت شبیه بود چهره‌ای به تو
هرزمان حلول کرد قرص ماه نو
یک نفر لباس می‌کند به تن شبیه جامه‌های تو
در ضیافتی که برگزار می‌شود برای سال نو
یاد می‌کنم ترا ز یاد من نمی‌روی چرا؟
برگ اندرون جوی آب گر فتاد لحظه‌ای
عاشقی گذاشت در دهان یک نگار لقمه‌ای
یاد کن مرا که من ز تو همیشه یاد می‌کنم
خاک گر نشسته روی شیشه‌ای
پنجه بر غبار می‌کشم و می‌رود

شیشه می‌شود جلای دیده ای
خاک پاک می‌شود ولیک خیال تونمی شود
انتظار پاک با خیال میشود چرا؟
گر نشسته بلبلی به شاخه‌ای
پرسه میزند نگارعاشقی به کوچه ای
گشته بی قرار،عاشقی گرفته دست یار
یاد کن مرا که من ز تو همیشه یاد می‌کنم
در میان قاب پوستری با لباس تر
دختری عشایری گرفته مشک آب روی سر
از نگاه دخترک عطش گرفته تشنه می‌شوم
کوزه ای به دست سمت چشمه می روم
طعم‌دارتر ز این لحظه‌ها ندیده‌ام دلا
یاد می‌کنم ترا ز یاد من نمی‌روی چرا؟
هر کجا شبان نیلبک کشیده بر دهان
حزن و غم رسیده تامیان مغز استخوان
حسرتی که داده‌ای تمام این سال‌ها مرا
پیر گشته‌ام ز یاد می‌برم چه خورده‌ام و کی
خنده‌های تو ز خاطرم نمی‌رودچرا؟
درد عشق توغبار روزگارمی‌کند مرا
یاد کن مرا که من ز تو همیشه یاد می‌کنم

ابراهیم خلیلیان