در خود میبینم نشان از بینشانی
سه تا کوه بلند و دشت و ساری
دریغ از آدمی که بهر بنده
بود آنجا برای راهنمایی
برفتم ز اختیار خود جلوتر
رسیدم بعد از این بین دوراهی
بگفتم در ره مادر بجستم؟
روم راه پدر بعد از دوراهی؟
به خود گفتم دریغا این چه وضعیست
تلاش از توست اما بی اختیاری
به خود گفتم برو راه پدر رو
که او داد نان و اب و رزق و شادی
بگفتم این چه چرتی ست میسُرایی
مادر بو ببرد زنده نمانی
برفتم سمت راست مادر مرا دید
بگفتا این بُوَد شکرم فدایی؟
شب و روز من ازت تعریف کردم
به درگاه خدا تعظیم کردم
بگفتم ای خدا من را نگاه کن
که اشک هایم مُهر را خیس کردند
یه طفل دارم ز این دنیای فانی
بگیر دستش که تنها تو خدایی
ببر سمت طبابت سمت درمان
بده راه را نشان مگر سرگردان
بزار پیش همه عزیز گردد
نیاز های مارا تامین گردد
برفتم در مجالس پیش زنها
نباشم بین آنان تک و تنها
شنیدم این سخن در فکر رفتم
برفتم که برفتم و برفتم
رسیدم من از این راه به تراپی
امان از خواسته های ناتمامی
نمیدانم چرا وضعم دگر شد
که انگیزه رفته رفته کم شد
دلیلش هرچه بود دیگر مهم نیست
دیگر جای درنگ و وقت کشی نیست
مهدیه سادات عزیزی
شب چیره شد روزی که تو از پیش من رفتی
ما یک بدن بودیم و بی من بی بدن رفتی
تا آخر دنیا همیشه عاشقت هستم
این را تو میدانستی و پیمان شکن رفتی
حیرانِ انگورِ تَر شیرازِ چشمِ تو
دیدی خمارم در نبردی تن به تن رفتی
یک مرد تنها را به رویا می بری هر شب
خاتون من ای آنکه با یک سوء ظن رفتی
هر شب تو در خواب منی یا من به خواب تو
از آن شبی که در قضاوت بی سخن رفتی
سرو چمان من اگر میل چمن کردی
بی تاج و تختی چون به غایت از چمن رفتی
عادل پورنادعلی
آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام
آن دم که با نگاهِ تو همراز میشود
یکبارِ دیگر عمرِ از دستْ رفته ام
با دیدنِ دو چشمِ تو آغاز میشود
روزی که آسمان، تو را از زمین گرفت
جان ازوجودِ خسته ام یکباره پرکشید
گوئی تمام گشته تمامِ تمامِ من
بیچاره دل، جامِ پُر از زهرْ سر کشید
پاکیِ تو حُرمتِ آئینه را شکست
وقتی به جرمِ بی کسی محکوم می شدی
از چشمِ بی گناه تو شرمنده شد غروب
آندم که بی نشانه ترین معصوم می شدی
یادِ نگاهِ آخرِ تو شعله می کشید
بر قابِ سردِ خاطره ها و خیالِ من
آتشفشانِ چشمِ پُر از راز و رفتن و
خاکسترِ وداعِ تو و، صدها سؤالِ من
شرمنده ی نگاهِ تو شد، آسمانِ عشق
صبحی که هر ستاره جدا بر تو می گریست
آواره ی زمین و زمان شد سفیرِ مرگ
روزی که چشمِ بازِ خدا بر تو می گریست
در هالهٔ سیاهی و اِبهام و اوجِ ظلم
حقْ را به جرمِ بی کسی بردار کرده اند
این عادلانه نیست که بعد از شبی سیاه
آب از سرم گذشته مرا بیدار کرده اند
شهری میانِ فاصله ها بی صدا و سرد
ساکت تر از همیشه تو را می زند صدا
بغضی که بی گناهی ات را جلوه گر کند
تنها سکوتِ سردِ من است و غمِ خدا
روزی که همزمانِ سقوطِ ستاره ها
چشمانِ بی گناهِ تو را دار میزدند
آن قاضیانِ خُفته در آغوشِ قبرها
با عجز، بی گناهی ات را جار میزدند
مظلومی تو را به بلندایِ آفتاب
بر رویِ برگ برگِ شقایق نوشته اند
بر روی صفحه صفحه ی تاریخِ این دیار
بر روی زجرِ و دردِ دقایق نوشته اند
بغضِ فرو نشسته ی تاریخ،،، بعد از این
یک عالمی به حالِ تو فریاد میزند
آرام تر بخواب، که در این سکوتِ سرد
دنیا به جایِ حنجره ات داد میزند
معصومه یزدی
دل با نگاه گنبد او آشنا شَوَد
جان در هوای عشق رضا باصفا شَوَد
هر کس که زائر حرمَش گَشت دَر جَهان
دردَش دَوا وُ حالِ دِلَش کیمیا شَوَد
اَشکی که اَز سَر شوق روان شُد به آستان
چون دُر به خازن کرمش رَهگشا شَوَد
مهرش چراغ راه دل عاشقان حَق
هر دل که شُد ز مهر رضا، پادشا شَوَد
امیرحسین قمچیلی