مجنونا، تو که جان را به جنون آراستی
راز این وادی دور از همگان، کاشتی؟
چشم لیلی که ز شوقت به دعا میلرزید
تو چرا مهر به دامان بیابان بستی؟
این چه عشقی است که آتش به جهان میزند؟
با چه شوری دل و جان را به فنا آغشتی؟
تو که از قید جهان رستی و آزاد شدی
چون در این دایره، قصهٔ خود بنگشتی؟
فاضل از دیدهٔ حیران تو میپرسد باز
که چه کردی که چنین از همه دل بگسستی؟
پاسخی از لیلی:
مجنونا، تو که از درد من آگاه شدی
در جنونی ز غم عشق، تو همراه شدی
راز این آتش دل نیست که خاموش شود
چون تو شمعی به ره باد گمراه شدی
عشق را گم نکن، ای رهرو جانم، هرگز
در دل شب تو چراغی ز نگاه شدی
من ز تو هستم و این راز به جان میگویم
تو که این قصه شنیدی، به پناه شدی
فاضل از شوق تو گفت سخنی جاویدان
که تو هم مهر مرا قصهٔ دلخواه شدی
ابوفاضل اکبری
دگر با دیگران کاری نداری
خرت از پل گذشت و تو سواری
دل مرا غمنامه تنهایی و دل
تو سرمست گلی در نوبهاری
همه در سوگ یاران در نشستند
تو را چون شد که در گشت و گذاری
تو دل مشغول پرواز پرستو
من و اندوه و رنج و بیقراری
کجا بوده چنین رسمی به گیتی
بگویندت کُلَه تو سر بیاری
فروغ قاسمی
تاریکی از نگاهِ سَحر دور میشود
ظُلمت، شکستخورده و رنجور میشود
در باغِ خشک، بارشِ خون، برگ میدهد
هر داغِ کهنه، شعلهی پُرشور میشود
فریادهای خام، به پایان رسیدهاند
حق میرسد، و خانهی منصور میشود
سیاوش از شرارِ جفا پاک میجهد
دامنکشان به دشتِ پر از نور میشود
برخیز، ای نسیمِ عدالت، بزن نَدا
خورشیدِ صبح، نغمهی منشور میشود
از خاکِ رنج، باغِ حقیقت برآمدهست
اینک طلوعِ وعده ی مقدور میشود
مهرداد خردمند
به هر سویی نگه کردم، تو را دیدم
میان ظلمت شب، آشنا دیدم
دلِ من با تو آرامش گرفت آخر
ز طوفان می گذشتم، ناخدا دیدم
نهان بودی، ولی هر جا نظر کردم
درون لحظههایم آشنا دیدم
تو را در هر نگاهِ خستهی بیکس
تو را در هایهای بیصدا دیدم
تو بودی در نسیم و در سکوتی گرم
تو را در قطرههای اشک، "ما" دیدم
تو بودی روشنیبخش دلِ تنهاتو را در چشم هر صبحِ دعا دیدم
نسیمِ نام تو افتاد بر جانم
شکوفه زد دل و بوی وفا دیدم
تو بودی آن امیدی در دلِ تارم
که در لبخندِ شبها روشنا دیدم
سید رضا آقازاده
غمگین ترین شعرِ مرا در کوچه ها با ناله سَر کن
تنهاییت را از مرورِ خاطراتم بیشتر کن
عاشق ترین مرد زمین را با غروری دربه در کن
اینجا کسی از انفجارِ بغض هایش زخم خورده
یا در عبور بی کسی بر شانه ی پاییز مرده
اسم تو را در لابلای گریه های سرد بُرده
یک بار دیگر خنده کن بر دامنِ نجوای باران
در انتهای خلوتِ دلمرده ی سردِ خیابان
با من بمان تا آخرین ویرانی بی رحم طوفان
سرما اگر دل های تاول دیده ی ما را جدا کرد
یا با نقابِ حادثه در باورِ رویا جفا کرد
شاید کسی در قابِ دستان خدا نفرین رها کرد
مانده پس از تو روزهای ساده ی آشفته حالی
در سرزمین بی سرانجام و پر از تصویرِ خالی
هر چند آزرده تو را پس لرزه ی عشقِ خیالی
یک بار دیگر خنده کن بر دامنِ نجوای باران
در انتهای خلوتِ دلمرده ی سردِ خیابان
با من بمان تا آخرین ویرانی بی رحم طوفان
دکتر سید هادی محمدی