بر سنگفرش روزگار
نامی پیداست،
نه از زبان که از فرسایش،
نه از افتخار که از فراموشی.
زمینی خمیده،
با آغوشی بیمرز
فریاد کشید
بیصدا؛
نه خصمانه،
که چون مادری
که فرزندش را
در تاریکیِ خویش گم کرده.
گفت:
تو را ناظرم،
بر هر گامی که برداشتی
بی آنکه بدانی
برداشته شدی.
بر هر نفسی که کشیدی
بیآنکه بفهمی
که از که گرفتهای.
شاهدم
بر آنچه روا داشتی
نه بر من،
که بر خود؛
بر آن تکهی بیدفاع از هستی
که طبیعتاش خواندید
و تملکش کردید.
لرزیدم...
نه چون درختی در باد،
که چون اندیشهای
در آستانهی بیداری.
چه کردهام؟
که چنین از درون
درز برداشتم،
که تار و پودم
گسیخت
بی آنکه دستی به من خورده باشد.
سکوت زمین،
نه عتاب بود،
نه بخشش؛
بل نگاهی بود
که در آن میتوانستی
خویش را ببینی.
و من،
مینگرم
به خاک،
نه به چشم تسخیر
بل به چشم پیوند.
اینجا،
آغاز فهم است؛
آنجا که ویرانی
نه پایان،
که در استتارِ خویش،
امکانِ تازهایست
برای زیستن
در آشتی.
زهره ارشد
چنان شجاع و ساکتی
که فراموشم شد
جهان، پیش از لبخندت، تاریکتر بود.
تو رنج را
نه در زخم،
که در انکارِ زخم پنهان کردهای؛
چنان دقیق،
که حتی درد
دیگر خودش را نمیشناسد.
تو آن لحظهای هستی
که پیش از گریستن،
تمامِ هستی
نفسش را نگه میدارد.
نه از ترس،
بلکه از حرمتِ سکوتی که در توست.
سکوت تو
نه بیصداییست،
بل غوغاییست که
از فرطِ عمق،
به سطح نمیآید.
ای تجسمِ تناقض،
ای پیکرِ بینقابِ فروپاشیِ نجیب،
ای آنکه گریه را
از حافظهاش حذف کرده،
اما هنوز،
چشمهایش خیساند…
بیدلیل،
یا شاید،
با هزار دلیلِ بینام.
تو را نمیتوان فهمید،
میتوان فقط حس کرد
مثل صدای سقوطِ برگ
بر دلِ درختی که هنوز ایستاده است
اما دیگر بهار را باور ندارد.
زهره ارشد
سرّ درونم،
لایزالم
در من
رودیست بیانتها
که از چشمهی نخستین میجوشد؛
نه آغاز دارد،
نه پایان
تنها جریان است:
در من،
در تو،
در هر آنچه هست و خواهد بود.
من، منم
نه به نام،
نه به تن،
که به شعورِ جاری در ذرهذرهی خاک،
در لرزش برگ،
در آهِ باد،
وقتی از کوه پایین میآید.
آکندهام از شورِ جهان،
از اشتیاقی بینام
که در نگاه تو
شکل میگیرد.
تو
ای واژهی ناگفته،
ای سکوت معنا
در سطرهای نانوشتهی من.
من، توأم
وقتی که میخندی
و آفتاب از گوشهی چشمهایت
به خاک میتابد؛
وقتی بغضت
از دلِ آسمان میبارد
و زمین،
بوی دلتنگی میگیرد.
در تو،
تکههایی از خدا پیداست
نه جدا از من،
نه جدا از ما
ما امتدادِ یک لحظهی مقدسایم
در ذهنِ آفرینش،
نقطهای روشن
بر صفحهی تاریکِ نبودن.
زهره ارشد
در گیر و دار این زمانهی ناتمام
که چونان گردابی بیقرار
رویاها را میبلعد
و به فراموشی میسپارد،
در امتداد نگاهی که افق را
نه به وسعت چشم،
که به ژرفای اندیشه میسنجد،
در آرزوی نوری که از پس دیوارهای کهنهی یقین
به درزهای شک راه یابد،
و تَرَکهای خاموش را
به جویبارهای فهم بدل کند.
دستانی که بگیرند،
نه به رسم تملک، که به آیین رهایی،
کلماتی که جاری شوند،
نه در ازدحامِ بیمعنای صداها،
که در سکوتِ اندیشههای صیقلخورده.
من ایستادهام، میان بودن و نماندن،
میان فریاد و خاموشی،
بر لبۀ ناپیدای یقین و تردید،
جایی که بودن، حادثهایست ممتد
و نماندن، سرنوشتی محتوم.
زمین میچرخد، بیاعتنا به جستجوی بیقرارم،
و زمان، با دستانی نامرئی،
حقیقت را از لابهلای انگشتانم میگریزاند،
در حسرت لحظهای که شاید،
بیهراس، بیدغدغه، بیپایان
زندگی باشد، نه انتظار!
زهره ارشد
هشیاریام را
در بازار خردهفروشانِ وهم رها کردم،
در کوچههای نادانی،
با دستانی از جنس تردید،
چانه زدم با سایههایی که بویی از بیداری نبرده بودند.
به بهای کشف آنچه در من خفته بود.
اما از ژرفای شب، صدایی برخاست،
چون فریادی از گلویی فراموششده:
کجا میروی؟
بیمنطق، بیچراغ،
چگونه دریا را بیآنکه موج را بشناسی، شنا میکنی؟
چگونه در شب بیستاره،
در جستجوی افق، بیدست به نور؟
چگونه در ظلمت،
بیآنکه مشعلی بر دوش کشی،
ره میجویی؟
دل به دریا زدم،
اما نه، نه من،
قلبی بود که مرا میبرد،
دستهایی بیگانه،
گامی که از آنِ من نبود.
چون پرندهای در بندِ توفان.
ناگهان، ضربانی، خروشی،
قلبم تپید، تندتر از همیشه،
گویی رازی در پسِ پرده،
گمگشتهای در مسیر،
خوابزدهای در میانِ کابوس.
چیزی ناهماهنگ بود،
جهانی که بیچشمِ بیدار،
ره به جایی نمیبرد.
چگونه میتوان در دل شب،
چشمهای بسته را به سنگلاخها گشود؟
چگونه میتوان دریا را،
بیآنکه موج را شناخت، شنا کرد؟
چگونه میتوان در دل طوفان،
گوش به آواز باد سپرد؟
چگونه میتوان بیدل،
طعمِ اشتیاق را چشید؟
نجوای قلبم، چشمانم شد،
راه را از سکوت آموختم،
از سایهها پرسیدم،
و در نور، پاسخ گرفتم.
و من، بازگشتم،
با هشیاری که دیگر،
نه در بازار بود،
نه در حراج،
که در جانم،
چون مشعلی در نیمهشبِ جهان.
زهره ارشد