دلتنگم،

دلتنگم،
دلتنگِ سایه‌ای که در زوایای پنهان خاطره‌ها، همچون غباری رقصان محو می‌شود.
دلتنگِ نگاهی که همچون آتشی خاموش، هنوز زیر خاکستر زمان پنهان است،
نگاهی که به وسعت یک زخم، بر جانم نشسته و در سینه‌ام خانه دارد.

دلتنگم برای لحظه‌ای که در حضور خاموش تو، فروریختم؛
برای آن عشق ناب که همچون بادی گذرا، از کنارم عبور کرد و تنها عطری از آن باقی ماند،
برای حضوری که در غیابش، هر ذره‌ام را به تنهایی کشاند.

و چه اندوه‌آور است این فاصله،
این اجبار که مرا از جهانِ نادیدنت بیرون انداخت،
گویی تمامی تپش‌های قلبم را در قفسِ نگاه نداشتنت، بی‌صدا به بند کشیده‌اند.

دلتنگم،
دلتنگِ دلتنگی‌هایم که در حصار خود، از رویای دیدارت تغذیه می‌کنند.
دلتنگِ آن شعله خاموش که چشمانت برافروخت و در جانم جاودانه شد،
برای گرمایی که روزگاری به رگ‌هایم بخشیدی و اکنون از آن، تنها سردیِ نبودنت باقی مانده است.

و چه دردناک است این تجربه‌های بی‌بازگشت،
تجربه‌هایی که در پیچ و خم‌های غریب روزگار گم شده‌اند،
گویی سرنوشتی دیگر برای ما نوشته شد و ما در صفحه‌های خط خورده‌اش، به دنبال خویش می‌گردیم.


زهره ارشد

تو ممنوعه ترین حال خوش منی

تو ممنوعه ترین حال خوش منی
باور می کنی یا نه ؟
لحظاتم با یادت سپری می‌شوند
با خاطراتی سرگشته
وهم و خیالاتی از جنس رویای آبی
و من غرق در رویایی زنده و گاهی کابوس
غرق در نداشتنت
مبهوت از قدرت نفوذت
و ماتم زده از رنج روزگار
و دل زده از سرنوشت
این روزگار من است
باورم کن...


زهره ارشد

چنان بسان یک کودک گریستم

چنان بسان یک کودک گریستم
‌همانگونه خالی,
‌همانطور بی معنی و
بی‌دلیل!
‌زیرا که
به ناحق در دریای احساسم
گام گذاشتی
و من,
‌خیلی به ناحق
از تـــــو دور شدم...!
ترسیدم
ترسیدم
ترسیدم
ترسیدم


زهره_ارشد