بگو قصهگو، از رسیدن بگو
از آن لحظهی ناب دیدن بگو
و از اشتیاق شنیدن بگو
از احساس از خود دمیدن بگو
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
بگو که کسی ناگهان میرسد
از آن سوی مرز جهان میرسد
که از لحظهی بیزمان میرسد
از آرامش بیکران میرسد
بگو قصه را، قصه آغاز کن
بگو از تب و تاب دیدار او
که ناگاه با او شوم روبهرو
از آن لحظههای پر از گفتگو
از آواز او را شنیدن بگو
بگو قصهگو، قصه آواز کن
بگو از طلوعش کنار دلم
که از خود دمیدن شود حاصلم
کنارش که حس میکنم کاملم
تمام دلش میشود منزلم
بگو قصهاش را، دری باز کن
دری باز کن رو به آغاز او
به سمت نگاه غزلساز او
به سمت تب و تاب آواز او
بگو قصهای از دل راز او
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
شبنم حکیم هاشمی
سرت گیج میرود
از زمزمههای من
از زمزمههای شاعرانهی من
تو آن دروغ بزرگی
که تاب نمیآوری
حقیقت شعر مرا...
مثل آن لحظهی ناب ازل
که آواز اهورامزدا
اهریمن را
به پس راند
شبنم حکیم هاشمی
مرا ندیدی
آنگاه
که در فرودگاه
به بدرقهات
آمده بودم...
مرا ندیدی و
گذشتی و
رفتی
...
هواپیما پرواز کرد
...
مبهوت ماندم
اما...
آنجا چه میکردم؟
مگر من
مدتها قبل از تو
پرواز نکرده بودم؟
شبنم حکیم هاشمی
در من
نفس میکشد
اندوه
مثل کوه
مثل یک جنگل انبوه
اندوهم را
رازهایی بارور کردهاند
نهان در عمق جان
که آشکار نمیشوند
در هیچ کلامی
فقط میشود حسشان کرد
در تپشهای کوه
در نفسهای جنگل انبوه
شبنم حکیم هاشمی
تو اتفاق افتادی
که حسرت عاشقانهی من باشی
تو را ندارم و نخواهم داشت
اما حسرت نداشنت
از اشتیاق دیدنت
نمیکاهد
زیرا که اشتیاق
از حسرت
فوران میکند
شبنم حکیم هاشمی