در رقص نگاه تو بلوای دلم برپاست

هر بار جنون تو هر شعر نیاز من
تو آه نی ام هستی هنگامه ی ساز من

در رقص نگاه تو بلوای دلم برپاست
من عاشق مشهودم افشا شده راز من

ایمان منی جانی از نور تو سرمستم
بگذار شود باطل این بار نماز من

انگاره ی فردایم دیدار و درود توست
امروز بیا کم کن از راه دراز من

پابند توام تا از عشق تو شفا یابم
صیقل بده دینم را بگذار طراز من


شعر از لب تو آمد شور تو نوا سر داد
ای ناز و نیاز من هنگامه ی ناز من

فائزه اکرمی

در آشیان مهر تو پنهان گرفتم خوی تو

در آشیان مهر تو پنهان گرفتم خوی تو
با شور و حالت وا شدم شیدا میان جوی تو

همچون گلی پا خورده بودم که میان گردنه
تا از کنارم رد شدی من هم بگشتم سوی تو

در بهمن سرد فلک خورشید تابانی نبود
من با تو گرمم شد فقط با رُفتن پاروی تو


تا باد تند حادثه من را جدا کرد از نفس
خوردم به آغوش تنت بو کردم آن گیسوی تو

چشمم به دنیا وا نشد آن دم که دنیایم شدی
من آمدم با شور و تاب آسان به آن مینوی تو

تو بوی عود و عنبری خوشبو تر از هر گلشنی
من مُشک بی عطر توام پنهان در آن آهوی تو

من را به باغت بردی و رفتی به سمت چشمه ات
شادان نشستم پیش تو آمد میان باروی تو

فائزه اکرمی

حال من خوب است اما مطلقن باور مکن

حال من خوب است اما مطلقن باور مکن
بیش ازین با روضه ها و وعده هاشان سر مکن

این نسیمی که گذشت از این هوا تازه نبود
در زمستان رفته ایم هر چه که گفت آذر مکن

درد ما درمان ندارد رستم 1 فرّ کیان
از خودت نگذر به سهراب 2 تنت خنجر مکن

گیرم از خود بگذری ایران تو زنده شود
شاهنامه آخِرش خوش نیست پس آخَر مکن

قلب ما ایران ولی هم کیش مان تورانی 3 اند
با طمأنینه بخوان هر قصه ای در سر مکن

زلزله وقتی بیاید ترک خانه لازم است
از میان لاک خود بیرون بیا سنگر مکن

حال من خوب است وقتی کار ما عصیان شود
بد که چیزی نیست حالم بد ولی بدتر مکن


فائزه اکرمی

تو باریدی و من جوی خیابانت شدم

تو باریدی و من جوی خیابانت شدم
تو لرزیدی و من اسباب سامانت شدم

تو کوشیدی و من انگیزه ی عزمت شدم
تو ترسیدی و من آرامش جانت شدم

تو پرسیدی و من پیدا شدم در فکر تو
تو پنهان کردی و من راز پنهانت شدم


تو قصه گفتی و من آمدم در قصه ات
تو دیوان باز کردی شعر دیوانت شدم

تو از من دوری و پنهان درونت مانده ام
بخوان آیه بخوان که راه ایمانت شدم

فائزه اکرمی

از درون دگرگون شو

از درون دگرگون شو
تا برون شود گلگون
غنچه بشکفد با نور
نور خود برافشان کن
در وجود تو خورشید
در تو لعل و مروارید
در سرشت خود بنگر
در خودت مهیا کن

معبد درونت را
با درخششت وا کن
در درون تو چیزی
مثل قاصدک در باد
مثل آتشی در آب
مثل غنچه در پاییز
مثل صبح در مهتاب
تو پر از معمایی
تو پر از هیاهویی
در نهاد تو راز است
بیرون از تو هرگز نیست
معبد مقدس تو
قبله گاه حاجت تو
در خودت تماشا کن
وسعت جهانت را

فائزه_اکرمی