به خود همواره می پیچم
چنان از دردِ احساسم،
که دل ابرِ سیاهش را،
به فکرم می برد گاهی...
چه رویایی دراوجِ باورم لب تشنه می میرد.
به یغما میرم حتی،
در این آرامشِ واهی!
کنون در حجم ِ سنگین ِ نگاهت رعد می چرخد
به قلبم می خورد هردَم.
و چشمم از شکستن های بغضم گریه می بارد
به هر آهنگِ کوتاهی،
به هر آهی...
فرزانه فرحزاد
در ما خفقانیست که در تیر و تفنگ است
در سمت چپِ سینه ی ما یک دلِ تنگ است..
آن چشمِ خماری که همه طالبِ آنند
پیما نه ی درد و اثرِ باده و بنگ است..
عمریست که درگیرِ شبی نیمه تمامیم
در ظلمتِ ما غصه و غم از همه رنگ است..
تا صبحِ دلاویزِ سحر فاصله داریم
یک خاطرِ زخمی که خودش صحنه ی جنگ است..
خوش گفته سخن، خرم از آن فاصله بینی
یک آدمِ ویران شده از دور قشنگ است...
فرزانه فرحزاد
در مطلع ِ چشمت که شبی آزردم
تا مقطع آخرین به مفرد خوردم
پیوند زدم قافیه را در من و تو
هر بار به اشعار تو دستی بردم...
فرزانه فرح زاد
تو رفتی و بغل کردم
غمِ بغضِ صدایم را
به تنهایی غزل کردم
تمام ِ گریه هام را
دلم با من کنار آمد
اسیر ِ جنگِ افکارم
ولی تا آخرِ عمرم
به احساسم بدهکارم....
فرزانه فرح زاد
بخواهی می نشینیم و
لبی تر میکنیم باهم..
شرابی کهنه می نوشیم ،
غمی در می کنیم باهم..
دلم را می دهم دست خودت
آنطور که میخواهی..
وبا حسِ نفس گیرت
شبی سر می کنیم باهم..
نمی دانی چه خواهدشد
بمانی پیش من امشب..
فدایت می شوم هر لحظه،
محشر می کنیم با هم...
فرزانه فرحزاد