تاج خورشید سخاوت بودهای بهرم پدر
بی تو بنگر چشم خونبارم ببین خاکم به سر
تو عزیز جان من روح و روانم بودهای
بی تو من مرغ شب آویزم نخوابم تا سحر
چون پرستو همسفر بودم تو را در هر کجا
بال و پر بودی مرا رفتی شدم بی بال و پر
دست من در دست تو بردی مرا تا باغ عشق
من نهالی بودم و گشتم درختی پر ثمر
زندگی بر دوش من بی تو گرانباری بود
ای که بار زندگی کرده تو را تا از کمر
شد دریغا واژهای ورد زبان الکنم
تا تو را دادم ز کف من در غروبی بیخبر
فروغ قاسمی
دل به جرم عاشقی زندان شده
در پس پرده چون مه پنهان شده
گشته حلق آویز زنجیری طلا
با دو دست بسته در میدان شده
بایگانی شد مگر مردانگی
کاین دل از نامردمی حیران شده
رحمتی بر آسمان و ابر او
کز برای دشت جان باران شده
دیده سوزان لاله سرخ رخم
کاین چنین افسرده و گریان شده
زندگی چون گربه و من همچو موش
گربه در شب چون سمور جان شده
نه قلم مانده نه کاغذ نه صدا
طرح نابودی دل آسان شده
فروغ قاسمی
من همان گمشده راه عبورم بیا
تنها گل یاسم، در فصل حضورم بیا
دشتی پر از شقایق و باغی ز سرو ناز
با دل به تو نزدیک و با چشم چه دورم بیا
امروز و فردا مکن شاید نبینمت
حالا که دلشادم و پر از سرورم بیا
خزان شدو زمستان رفت و نوبهاران شد
گفتی صبور باش من سنگ صبورم بیا
منم چکاوکی غزلخوان به باغ عشق
همراه عاشقان شعر و شعورم بیا
تا کی به کنج خلوت دل بنشینم
ای تو جان و جهانم همه نورم بیا
فروغ قاسمی
بگفتا گرگ باران دیدهام من
سراپا فکر و پند و ایده من
تنفس کردهام ایمان به گلشن
ز باغ معرفت گل چیدهام من
ز دست هنرمندان خفته در خاک
دو صد جام هنر نوشیدهام من
اگرچه تشنه لب از چشمه عشق
شتک بر قلب خود پاشیدهام من
ولیکن همچو دلقک با دلی خون
به هر ناباوری خندیدهام من
تو را همراه بود آخر به دنیا
مگو مانداب و گندیدهام من
چه دانی من برای باور خویش
چگونه در کجا جنگیدهام من
فروغ قاسمی
میبرم شب همه شب دست دعا سوی خدا
یا ز تن جان ببرد یا بدهد وصل تو را
می کند گریه بر این گریهٔ من شمع غریب
ورنه پروانه ندارد به شبی تاب مرا
از گریبان سحر سر زده یک رشته نور
تو که خود چشمه نوری، بده نوری به سرا
گل خورشید بهاران بزند خنده به من
خندهٔ روز من از روی تو باشد تو درا
شهر آشفته و دنیای پر از مکر و فریب
نه به تو رحم کند نی به من زار و گدا
بهر دیدار غریبان تو بیا از سر مهر
با شنیدن نشود باور تو مردن ما
فروغ قاسمی