شعرهای صبوری همه از بر کردم
بودنم مثل نبودن، ز چه رو سر کردم
نوبهارم به جوانی چو زمستانی بود
دامن از اشک ندامت همه شب تر کردم
همه روزم به شب و شب به سحر دل بستم خود، گل هستی خود را همه پرپر کردم
آنقدر نام خدا بردم و فریاد زدم
که ز شب تا به سحر گوش فلک کر کردم
نظم و نثرم همه بر صفحه کاغذ مانده
کار اول همه را در دم آخر کردم
فروغ قاسمی
طلاکوب آینه بگرفته در بر
به بالا برنشسته باد در سر
نمیداند که فردا روز دیگر
شود همچون عصا، خم گشته پیکر
به سُرنای جوانی میدمد شاد
به هرجا میرسد کوبد به هر در
منم من شیر بیدم، یال و اشکم
که من رویین تنم آن مرد برتر
به نیکی زندگی کن مهربان باش
که با نام نکو گردی تو افسر
نیارزد یال و کوپال و زر و زور
به علم و معرفت رو کن شو اختر
فروغ قاسمی
گفتم به سویت آیم زنجیر قهر بستی
گفتم بلور جانی تی پا زدی شکستی
بر پیچک خیالم،از ریشههای عشقت
صد تار بسته بودم، تک تک همه گسستی
فریاد در سکوتم، ساکت نمیتوان بود
بر سینهام چو رستم زانو زدی نشستی
سهراب بیگناهم، از کشتنم حذر کن
روزی تو خود ببینی دستی رسد به دستی
در باغ سبز چشمت، قد قامتی ندیدم
صد دل ز سینه بردم گفتی به ناز شستی
فروغ قاسمی
به شب گفتم تو تاریک و سیاهی
چگونه دلبرت باشد چو ماهی
بگفتا دلبران یکتاپرستند
مگر باشد سیه رنگی گناهی
بگفتم دامنت پر از ستاره است
بگفتا باشد آن مه را سپاهی
بخنده گفتمش از چشم بد دور
سپاهش میشکن گاهی به گاهی
بخندید و بگفتا غافل از خود
چراغ سر تو را باشد پناهی
فروزان میکند بیراههها را
نگردی گم به پیچ هر دو راهی
به عقل و دانش و ایمان و دینت
رهی از آفت ننگ و تباهی
فروغ قاسمی
زندگی قاف است و سیمرغ دلم گوید رضا
ذهن من چون چلچله راه تو میپوید رضا
ای همه عدل و عدالت ای تمامت در کمال
از کلامت گلشنی در جان و دل روید رضا
تن به کاخ زرپرستان آدمکها کی دهد
روح خود را در سماوات خدا شوید رضا
دستهای یخ زده در ضمحریر بیکسی
روز و شب دست سخاوتمند تو جوید رضا
هر کسی خوش دل به عطر گل یا مشک ختن
از گلاب هر دعای نیمه شب بوید رضا
فروغ قاسمی