امشب غزل چشمانت
دست و پای قافیه را به زنجیر بسته
همچون اسیری که
خُمارِ شعرهای شبانه ی بیداری ست
و چه زیباست رُباعی نگاهت
که تا اذانِ حُکم سحرگاه
در بند دو اَبروی کمان تو شده اند!
مرتضی سنجری
چه رسم غریبی ست
آغاز شدنم در پایان سال
که اینگونه برگی از زندگی ام ورق می خورد
میان خانه تکانی واژه های زمستان؛
با خود می گویم:
نمی دانم!
چقدر بزرگ شده ام؟
اگر شعر نفس های مرا
از قلم های درون گلویم قرض بگیرد
چگونه شمعی سوزان
همچون تارهای سپید و خاکستریِ موهایم
برای تولدم اشک بریزد
تا به پای قافیه های عمرم آب شود!
مرتضی سنجری
که اشک جاریِ گونه هایم گواهی
این حس بلاتکلیف است؛
انگار یک چشمم با آه می گوید:
نرو بمان..!
چشم دیگر التماس می کند
برو نمان..!
نمی دانم کدام نگاهم را
در این رخوت تنهایی
انتخاب خواهی کرد
و سهم من چه خواهد بود
میان شعرهای تلخ دفترِ زمستان!
ماندن یا رفتن تو؟
مرتضی سنجری
هنوز عطر پیراهن اَت
بر تنه ی درختِ طور باقی ست
که این چنین تمام شاخه هایش
لبریز شعری ست زیبا در بیابان،
اما تو نیستی و هر شب
خمیده تر می شود کمر ماه
از غم نجوای سوزناکِ ستارگان
و آه می کشد آسمان
برای بغض در گلو مانده ی
شعرهای دست به عصا!
مرتضی سنجری
می نویسمت بر پلک کبود
لاله های لگد مال شده
و قلم می رقصد بر روی
شقیقه ی خونین گلبرگ تن تو
که سر انگشت نوازش گر قطره های باران
حلقه می زند بر گردن
ساقه های زیر خاک،
انگار جذام گورستان مدفون شده
زیر پوست لبخند گلایل های خشکیده!
مرتضی سنجری