می خواند با سوز و مویه کنان
شاهد اشک ریختنم باشد
پشت این پلک
مَرد مجنون از خود می پرسد:
می تواند با همین اشک ها لیلی اَم باشد؟
او به چشمان سیاهش
بیشتر از شعر اعتیاد دارد
شاید این پائیز
برایش عصر کودتا باشد؛
بین گریه و خنده اش می گوید:
چه کسی می بایست
شاهد چکاندن ماشه ها باشد؟
آن زمان که همه ی دردها
مدفون در شب و
زیر بالش سر او باشد
مَرد مجنون عاقبت مُرد و
صبح که لیلی بیدار شد
اَبرهای سیاه پس از این
وقت باریدنشان باشد!
شعری ننوشت
با اینکه دستانش بوی واژه می داد
و دوبیتی مست بود
از نگاهش در مرز اَبروان کشیده اش,
هزاران قو می مُردند
در مرداب چشمانش
عطر تن نیلوفرهای آبی
روی گونه هایش به مشام
موج ها می رسید؛
صدف ها مست می شدند
و سال ها ماهی های نگران
اندوهش را نفس کشیدند
که مبادا روزی
ساحل در غروب های اندوهناک
تشنه ی مژگانِ خیسِ
عروس های دریایی باشد!
مرتضی سنجری
شما که دستانتان بوی رُز می دهد
آیا نمی دانستید؟
ما مثل شیشه های سرگردان عطر
خالی هستیم؛
شما که می گفتید
از صدایتان هم ترانه می وزد
چرا نشسته اید بی تفاوت
به سمفونی برگ های خزان
شاید این تلخ ترین اتفاق روزگارمان بود
که در عبور از ساعت های بی قراری
روزی از دنیا خواهیم رفت,
چه کسی می داند
شاید آن دنیا برای خوشبختی ما
بهترین جای امنِ تاریخ باشد!
مرتضی سنجری
تو را در آسمان خواهم دید
ستاره ای که در حوالی
نیمه پنهان ماه تابیده است
تو را آسمان می بوسد
خوابش نمی برد مهتاب,
از سکوت مبهم چشمانش
با هزاران فریاد لاله همصدا می شود
صدای رفتنش را
اَبر سرگردانی می شنود
با آن که گوش شنوایی ندارد,
از دامن تکّه اَبری سیاه
باران فرو می ریزد
از طاق ثریا سقوط می کند
اشک های بی وقفه
بر روی لبخندِ گریبانِ سرزمین های مبهوت
و مقدر است تمام روزها
پائیزی باشند!
مرتضی سنجری
عزیز شعرهای من..,
آمده ام تا تو را بنویسم
که از شعر روی لب هایم متولد شدی
طوری که به جای
بریدن بند ناف واژه ها
قلم روئید در هر سطر نگاهت؛
و مرا پیوند زد به شادی های جهان
انگار در عمق چشمانت
با زبان بی زبانی
قدم ماه بخیر شد
که ستاره های دنباله دار
با لهجه ی مادری برق می زدند در آسمان!
مرتضی سنجری