بی تفاوت نفس میکشم
لمس میکنم
تن زخمی روزگارم را
شب را به روز
روز را به شب
خواب را به بیداری
بیداری را به خواب دلخوشم
از عشق حذر میکنم
من در برزخ سرد تنهایی ام
به آتش جهنم عشق گداخته نخواهم شد
مریم سپهوند
روز ازل ، آدم خالقش را بخشید به
سیبی از دست حوا
عشق تاختن گرفت به خدایی
فتنه ها سوزاند به مظلوم نمایی
جان ها ستاند به بی وفایی
خدا هم از پس عشق برنیامد
مریم سپهوند
در وصف تو شعر و ترانه می شوم
می رقصم و پروانه می شوم
شراب و شعر و غزل، در من،تویی
لبت می نوشم و افسانه می شوم
مریم سپهوند
درد بی درمانی در جانم
علاج من نیست جز بستری که تو کنارش باشی
هم دردی
هم علاجی
بگذار لحظات احتضار
در تو شفا یابم
مریم سپهوند
خفته در چشم تو تقدیرم
بی تو در لحظه می میرم
آتش زدی بر جان و روح
شراره از نگاه تو میگیرم
فردا شدن عادت توست
در کشاکش عشق تو درگیرم
مریم سپهوند