صدایم کن
خدا
میخواهم زکات پاهایم را هفت بار دورت بگردم
بابک رحمتی
سر کوچه های خیال می نشینم
که فاصله ها هم
حوصله شان سر برود
تو مثل جویباری نجواگر
از من می گذری
من دلم را در تو پرپر می کنم
لب تو می نشینم
و می بینم چگونه تو
تمام مرا با خود می بری
پرویز صادقی
می دانم ، می دانم یکشب برای چشمهایت خواهم مرد ..
چشمهایت همیشه پر از رازهای شیرین است
و هزاران خاطره ی نگفته دارد
چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم
همان واژه هایی که در سکوت پلکهایت پیدا کردم
مدت ها به دنبال اواز ماه می گشتم ، تا ان را فدای نفسهایت کنم
اما
امشب از تو می خواهم ، تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز
بخوانی مهربانم ..،
دستانت را بده به نفسهای سردم ، تا برویم به امتداد تماشا
تا انتهای گشودن
بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزند
بگذار در ریشه ی یخ زده ی غنچه های پژمرده ی گونه ام ، بوی فرشته بپیچد
بابک رحمتی