برگم که به هنگامه ی باری نرسیدم

برگم که به هنگامه ی باری نرسیدم
هر قدر دویدم به بهاری نرسیدم

یک عمر به رغم همه ی سنگ زدنها
آیینه شدم.... جز به غباری نرسیدم

چون چشمه ی راهی شده, من نیز به دریا
دل را زدم اما به گداری نرسیدم


دل کنده از آن دامم و دلبسته به این دام
افسوس که هرگز به شکاری نرسیدم

چون موجم و سر خورده ی یک ساحل دلسنگ
یک بار به پهلوی قراری نرسیدم

ای شمع!! من شب زده هم با سبد اشک
در صبح غزل جز به مزاری نرسیدم

رضا کرمی

نه این تَنگِ قفس جایم تو میدانی و میدانم

نه این تَنگِ قفس جایم تو میدانی و میدانم
چنان پروانه در پیله به تارِ تن نمی مانم

فرازِ آسمان در زیرِ پایِ من همه ناچیز
عقابی پرگشوده بر فرازِ ابر و بارانم

بلند آوازه نامِ من, نباشد کس بجایِ من
اگر دنیا همه جُثمان به جسمِ آن همان جانم

مرا خالق سرشته از وجودِ بیکرانِ خویش
اگر چه از همین خاکم, نیاید در خیال آنم

گر انسانی نظر کن بر بلندایِ مقامِ خویش
مزن تیر جفا بر کس, تو را انسان نمی خوانم

برو آرام اگر نامِ بلندی در جهان خواهی
چنان زی تا در آیینه بگویی با خود انسانم


علی پیرانی شال

ای سیه چشم به چشمان قشنگ تو قسم

ای سیه چشم به چشمان قشنگ تو قسم
عشق در زمزمه ی مستی چشمان تو هست .

فرصتی آینه را خوب نظر کن و بگو
صورت خسته ی دیوانه من دیدی مست ؟

کاش بانگشت زنم شانه به گیسوت که من
در خم گیسوی تو سخت شدم واله و مست .


در توام ریخته ام یا تو درم ریخته ای
این چه آشوب دوانیست که در خونم هست .

خلوتی , رخصتی ام ده که بنوشم حست
نوش بادم تو و حس تو که در روحم هست.

قاسم رندی