آیا اعتراف کنم
هرگز هیچکسی را مثل تو دوست نداشتم ؟
و آیا بگویم
هرگز کسی را مثل تو دوست نخواهم داشت ؟
میخواهم جان بسپارم
به پای عشقی که
مرگ را بیاعتبار میکند
« شاعر : ترکی عامر » ..
برگی که می افتد
از شاخه ِ یک درخت
کوچ می کند
اما نمی میرد ...
فرصتی می شود
برگی جان بگیرد
برخیزد و پر بگیرد
همراه باد به این سو
و آن سو رود
هم صدا با برگها بخواند ...
با این همه تکاپو
نمی شود
دیگر
آن برگ ِ قبلی
که جان ِ شیرین داد
بر بستری از زمین...!!
محبوبه برونی
از هستی زن, هستی ما گشته میسر
مادر شده و نیست از او بهتر و برتر
مانند صدف باشد اگر عالم هستی
تشبیه شود هر زن دردانه به گوهر
با نقش وفاداری و مهری که کشیده
هر گوشه ی دنیا شده زیبا, شده محشر
ارزنده به درگاه خدا هست چُنان که
الماس به یک تار مواش نیست برابر
آرایه ی مهر است و امید است و محبت
نه نیست به زیبایی او شعر به دفتر
زن را به چه توصیف شود کرد که از او
آورده جهان آسیه و مریم و هاجر
بی نام زن این زندگی آخر به چه ارزد
حتا به تو یک عمر جهان بخشد اگر زر
در فصل بهاری که گلستان شده دنیا
از عشق شکوفا شده این گل چه معطر
نوری همه ی عمر تو خوشبخت ترینی
چون بوسه زدی بر قدم خسته ی مادر
آرمین نوری
سفر، بهانهی عاشقهاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…
میان بیشهی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…
چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندیست، ببین که کور شدن گاهی
خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زدهست به دریایت به شوق تور شدن گاهی
چهجور با تو شدم عاشق، چهجور از تو شدم سرشار
دلم به هرچه اگر خوش نیست، به این چهجور شدن گاهی
شعر از: مژگان عباسلو