آن گاه که میرفت به غم پی بردم
از عمق وجودم به عدم پی بردم
من از دل خود هیچ نمیدانستم
تا بُرد دلم را به دلم پی بردم
نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار
ابر و باران و نسیم و چشمه ها و سبزه زار
زنبقِ کوهی دریده جامه از فرطِ نشاط
تا دهد مژده که اینک میرسد فصلِ بهار
نغمه یِ شیرین باران میبرد هوش از چمن
در طرب صدها قناری لابلایِ شاخسار
غنچه هایِ زرد و سرخ و لاجوردی و بنفش
دامنِ صحرا و جنگل مملوّ از نقش و نگار
گاهگاهی آفتاب از شرمِ این نقشِ قشنگ
چهره مخفی می کند چون نوعروسان از وقار
صحنه ای افسونگر امّا دلنواز و بی نظیر
رقص و نازِ شاپرک ها در کنارِ جویبار
قاصدک ها در فضایِ باغ و بستان همچنان
پیکِ شادی هر طرف اینجا و آنجا رهسپار
آسمان لوحی منقّش از پرستوهایِ شاد
شور و شادی در میان بزم صدها دسته سار
زمزمه یِ شاخساران هر کجا با رقصِ باد
می نوازد جان و دل را همچو آهنگِ سه تار
کمتر از باران و ابر و شاپرک ها نیستی
در طرب آی و برقص از نغمه هایِ روزگار
جامِ غم را بشْکن از جان و بخوان آوازِ عشق
آنچنان بر شاخسار آواز می خواند هَزار
علی پیرانیِ شال
من در این جا عابری بودم
سرنوشت من عبورم بود
خود به من آموخت این را ساعت دیوار
چون که حتی بعد از آن که قد کشیدم هم
جای آن از دست, دورم بود
محمد شفیعی
پیکره ای ایستاده با قنوتی از جنس انتظار تو
و رهگذرانی که بوی تو را نمی دهند
مرا از
کجاست لبخند تو ؟
کجاست نگاه تو ؟
سوال می پرسند
با نگاه زیر چشم هایشان
از خیره گی همیشگی نگاه من که به راه راه پیراهن خیابان از دور خیال دوخته
ای سمت خیال قنوت انتظار من
کجاست لبخند تو ؟
کجاست نگاه تو ؟
یاسر شکوری یاس