به بغض پنجره,
می خندد
آفتاب دم صبح,
پنجره,
تمام دیشب را
به ظلمت ثانیه های بی تابش
رخ در خواب تو را پائید,
و صبح,
تو,
خنده زنان به آفتاب سوزنده
بی اعتنا
از لب تاقچه ی نگاهش
گذشتی,
به عادت......
اعظم حسنی...
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتنِ من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهانِ مانده در تن خک
کجای ریزش باران شرق را خواهید دید؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع...
خسرو گلسرخی
در شبی روشن,
یکی تنها مسافر,
رفت سوی قله افلاک.
دلبری راهش نشان کرد.
او گذر کرد.
از میان بتکده,
از نار,
از جنت.
گذر کرد,
از ستاره, ماه,
از خورشید.
تا که دید آن روی نادیده.
آتشی در دل فروزان شد,
هستی سوز.
عشق آمد بر در خانه,
نگاهی کرد.
تا نبیند غیر خود در دل,
قدم برداشت وارد شد.
چه خوش آمد ولی با یک فلک غم.
چه زیبا گفت نیما,
راز و درد عاشقان را.
دیدمش,
گفتم منم,
نشناخت او.
محمد بوژمهرانی
بهار آمده یک داغ نو به من بدهد
تو را بگیرد و احساس بی... شدن بدهد
صدای درد مرا میشود ببینی یار!
اگر خدا به غزلهای من دَهَن بدهد
خدا خیال ندارد مرا پرنده کند
خدا خیال ندارد تو را به من بدهد
خدا خیال ندارد که باغ سیبش را
به ما بدان غمانگیز بیوطن بدهد
بهشت مال خودش با فرشتههای عزیز!
مجال در بغل تو گریستن بدهد
مرا ببخش اگر حالم آن قدر خوش نیست
که شعر خطخطیام عطر نسترن بدهد
پرنده میرود از بس بهار غمگین است
پرنده رفته به پاییزِ باغ، تن بدهد