کاش میشد تو را خواست

کاش میشد تو را خواست
کاش میشد همیشه از تو گفت
تو را دید
کاش میشد تو را زندگی کرد
کاش توی همین زندگی کوتاه میشد تو را نفس کشید
توهمه ای ولی هیچکس مثل تو نیست
دردت ب جان آدمها
آدمای بدرد نخور
تو نفست زندگیست این را وقتی فهمیدم
که سرم را روی شانه های تو گذاشتم
وقتی نوازشم کردی ایستادم انگار جان دوباره ای گرفته ام دیگر دستانم نمیلرزید
از تو چیزی نمیخواهم فقط باش
اصلا هر چه تو بگویی
فقط باش تا من زندگی کنم

ب هوای تو...

حجت هزاروسی

تو, مستقبلِ بعیدی؛

تو,
مستقبلِ بعیدی؛
و من,
ماضیِ مستمر..
.

فرزین روزافزای

مرا در دل گمان است , چند گاهی

مرا در دل گمان است , چند گاهی
به سانِ سبو بشکسته گانم
عُمرم به میانه
فردا به کناره
گه شمار می‌رود آهسته پیوسته
بی رقیب بی تازیانه
نی کافر و نی مسلمانی به جا آورده ام
زود می‌رسد لحظه ی موعود
با بهانه بی بهانه

عباس سهامی بوشهری

بیا و بچین پازل کلمات را کنار هم

بیا و بچین پازل کلمات را کنار هم
زیبا بچین
بودن و ماندن ات را,
همین نزدیکی ها
انقدر نزدیک که کنار پنجره ی باز اتاقم ببینم ات
کنار درخت های پیچ و تاب خورده ی توت
کنار گلدان های های کاکتوس
کنار حوض بدون ماهی ام
تو که باشی
کامل میشود پازل کلمات
پس باش و بمان برای من
که بودنت‌ وسعتی دارد به اندازه ی خیال

وحید پاکرو