تاکه عطرانه ی ختن شده ای

تاکه عطرانه ی ختن شده ای
سوژه ی شعرهای من شده ای

بوی گل می‌ رسد زگیسویت
باغ خوشبوی نسترن شده ای

دوست دارم ادای شیرینت
شاخ قندم! شکرشکن شده ای

رو نگردان زمن تهمتن عشق
آفرینت! که شیرزن شده ای

تا که دیدی فتاده درچاهم،
تاب گیسوت را رسن شده ای

زخم ها خورده ام نگو و نپرس
مرهمی بر غمی کهن شده ای

ابروان را که می دهی بالا
نگرانم نهِ دهن شده ای؟

سر سرباز خود بدامن گیر
بی بی شاه بی وطن شده ای

من رها گشته ام در آغوشت
خانه ی امن جان من شده ای

با تو زیباست زندگانی من
دارمت دوست را شدن شده ا
ی

عباس جفره

امروز شفق چون تن ِسرخی به صلیب است

امروز شفق چون تن ِسرخی به صلیب است
عادل به سر ِ نیزه وُ بیداد نقیب است

یک دشت عزاداری ِ خورشید و ستارهَ ست
خورشید برای قمرش یار و طبیب است

این سرخی ِشرمی که نشستهَ است بر آفاق
بر خون ِدل زینب و رُباب خطیب است

شرمنده ی دردیست که در چشم حسین است
شمشیر که در سینه ی عباس و حبیب است

این بذر ِدیانت که لگد مال کند اسب
فردا به هزار خوشه وُ صد به جریب است

خونبار ترین حادثه ی جهل ِامیه
درسی ست که روشنگر ایمان و فریب است

فاطمه انصاری مراسخونی

نمی‌دانم چرا اما به قدری دوستت دارم

نمی‌دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم

اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی‌خوردم
ولی من بر شکست بی‌جدال خویش می‌گریم


فاضل نظری