آمده ام به گلستان،که رُخ از یار ببینم
مست شوم،شیدای یار،به تماشانشینم
آمده ام به این دیار، به شکارِ دلِ یار
تیرِ عشقِ نگاهم، از زلفِ یار بجویم
رخ بنما، ای نازنین، که رخ کِشَم زِ نازِ تو
به چشمانِ آهوی تو،که من شِوَم همرازِ تو
توچه دانی،ای ماهِ من،که زمینم حیرانِ توست
مستِ توام، خمارِ تو، بنوازم به سازِ تو
به دل دارم،ترسِ آن را، روزی بینم زلف یار
پَرِ کلاخ سفید شود، ای داد از این روزگار
رُخِ ماهِ نگارِ تو، سایه اُفتد به جانِ تو
چون خط اُفتد به جامِ یار،فرارکنم ازاین دیار
چو خورشید که زمین را تشنه ی باران میکند
رقص بادو باران وبرگ،مرا دلتنگِ یاران میکند
رامین آزادبخت
در چه
اندیشه ای
که چشمانت این چنین
به غروب دریا می ماند
کدامین ستاره را به نظاره نشسته ای
خیالی خوش آیا؟
یا آرزویی
آرزوهای بزرگ را محنتِ سترگ
در پی است
به لبخندِ ساکنانِ
این زمین چندان خوش بین مباش
مردمِ این سامان
از چنار چوبه یِ دارِ تو را می سازند
و از پنبه، طنابش می بافند
گلِ صدبرگ را پرپر می کنند
باغِ سوخته را مژده یِ
بهار می دهند
جانِ من
ما غرقِ زخمِ ناسوریم
اندوه را در پسِ خنده پنهان کرده ایم
صنوبریم ، مباد قامت
کمان کنیم
محمود حشمتی
همچو پروانه به پای اشک شمع
من نشستم تا غمش برکند و رفت
تا سحر غمخوار او بودم ولی
آتشی بر سینه ام افکند و رفت
سحرفهامی