سکوت وقت رفتنت
بریده دل زجان ما
گرفته روح از تنم
شکسته ام،شکسته ام من
همچون اشک ،بی صدا
همچون زار ،بی نوا
بریده ام بریده ام من...
تو ای همه سرشت من
نکن چنین، بهشت من
چه حسرت هاست بردلم
نگفتمت،میخواهمت من...
شکسته ام بی صدا
در خانه خود غریب، اما
به جستجوی تو نشسته ام من...
تورا چنین من به دم
چو مجنون دیوانه ام
میخوانمت، میخوانمت من ....
اسیر شده به موی تو
کار من شده همه خیال تو
تویی تمام دلخوشی
در این سراب زندگی
بیا بیا و با سلامی دگر
بکش مرا بکش مرا تو...
تو رفته ای به ناکجا
قلب من نمی دانم چرا
مرا به حال خود نمیگذارد
هر دم صدا زند تورا
هردم ندا دهد تورا
بیا و دگر بشکن این همه
فاصله را، فاصله ها را...
دلت مگر شده ز سنگ
که چون نمیبیند مرا
بیا و خود ببین
چه ها که بر سرم گذشته...
همچون کبوتری به دم
سر بریده، رو به قبله ام
برایت چنین پر پر میزنم من...
تو ای تمام ماجرا
تو خود بیا تو خود بیا
شکسته ام، بریده ام من...
ابوفاضل اکبری
جوانی رفت، گذشت روزای خوبم
که پیری آمده بسته به چوبم
ندیدم حاصلی از زندگانی
چو آفتاب نشسته در غروبم
سر آمد عمر و من در انتظارم
خدایا کی شود آید نگارم
جوانی تا به پیری چشم براهم
نیامد یار سیه شد روزگارم
دلم در بند غم گشته رخم زرد
تنم در سیل اشک و میکشم درد
ندیدم روز خوش من در جوانی
ز دست یار و این دوران نامرد
خدایا رفته از دستم جوانی
به دل مانده دوصد راز نهانی
خدایا عقده گشته آرزوها
ازان ترسم شوم آخر روانی
پریشان گشته ام از جور ایام
ندارد زندگانی هیچ فرجام
شدم بازیچه ی دور و زمانه
جوانیم به پیری گشته ادغام
تو رفتی حال دلم دیدن ندارد
دلم میلی به خندیدن ندارد
شدم پیر و به هنگام جوانی
دلم تابی به لرزیدن ندارد
جوانی جاهلی رفته زدستم
شدم من عاقل و باقل نشستم
ندارم طاقت و رفته صبوری
که پیری کاهلی آمد به بختم
فلک دادی به من موی سفیدم
گرفتی از دلم کل امیدم
ندادی رایگان تو بر سیاوش
جوانی دادم و نقدی خریدم
چه سازم ای جوانیم تباهی
شدم پیر و نکردم من گناهی
دوصد لعنت به دنیای ستمگر
ندارد آدمی ارزش به کاهی
خوشا راه دراز و یار و دلدار
خوشا ابر بهار و دشت و گلزار
خوشا شور جوانی و بهاری
چه خوش باشد بگردد یار با یار
نه سر مستم من از این زندگانی
نه شوری مانده از فصل جوانی
به پیری گر دهی ملک سلیمان
نمی ارزد دگر حتی قرانی
خداوندا جوانی سر رسیده
نشاط و شادیم آخر رسیده
گلستان دلم آتش گرفته
خزان و پیریم از در رسیده
جوانیم خدا بی یار بگذشت
به امید وفا از یار بگذشت
تماما روز بروز و سال تا سال
پی غمها جدا از یار بگذشت
جوانیم به غم کردی فدایی
نشاندی بر دلم داغ جدایی
الهی تش بگیری چرخ قدار
ندیدم خیری از عمر طلایی
ندیدم حاصلی من از جوانی
نبردم لذتی از زندگانی
گرفتار غمم کرد این زمانه
ندارد هیچ اثر از مهربانی
بسی ظلم و بسی بیداد کردند
تورا شیرین مرا فرهاد کردند
به کوه بیستون عمر جوانیم
به جرم عاشقی بر باد کردند
سیروس مظفری
آوار کوچه پس کوچههای خواب شدی
خوابم
سوی مهتاب میبری
هنوز نیمهشب باقیست...
قتل جوانه های شوق
در مارپیچ نحیف رگانم
خونشان از آوخ سکوتم میچکد
میشکنم
زمستان شرم میکند...
از آن سوی خیابان نوری چشمک میزند
مست
تلو تلو
بطری به دست
تف
صورتت محو میشود
همچنان معلق میان خواب هایم
از دفتر تنت برگی میکَنم
مینویسم با همان تک قلم بی رنگ
می افتد
می لغزد
حک می شوم
هنوز تا بیداری راه درازیست...
و این آخرین خواب را تو بخوان
من تصویری از بهترین قربانی شب هایت
امشب مرا تو بکش
با همان ناخن های بی نقش و درخشانت
همرنگ فریاد های من
تو بودی میان آن همه برف
و خیابان و بطری های نیمه پر
سرمه چشمت را کشیدی
چشمانت را ببند
تا با هم بیدار شویم
اما تو خوابم را میخواستی
هنوز از آوخ سکوتم خون می چکد
و تن من
آخرین میعادگاه جنون و زنانگیات
هنوز مهتاب میدرخشد
سحر نیامده
آسمان شعر میشود
و تو
زیر لب خواندی:
دوست دارم
و من
زیر آوار خواب جان دادم...
مهدیار باقرپور
می خواهمت اما نه آن طوری که می دانی اسیرم من
باور بکن از زندگی وقتی نباشی سیر سیرم من
می خواهمت هر لحظه هستی در خیالم.در دلم جاااانی
مثل نفس هستی..بمان ترکم نکن تا که نمیرم من
می خواهمت از روز اول در دلم شوق و امیدی تو
یک روز اگر پیشم نباشی جان جانان گوشه گیرم من
دیوانه ام..مخصوصا آن وقتی که می آیی و با لبخند
دست تو را وقتی که با یک خنده می خواهم بگیرم من
دیوانه ای مانند من در این جهان پیدا نخواهی کرد
از دست این غم ها ببن ای نازنین خورد و خمیرم من
راهی ندارم از تو برگردم بدااان دیگر...نمی مانم
من بی تو می میرم نمی فهمی چرا پس.ناگزیرم من
می خواهمت.مانند خونی در رگم هستی و می چرخی
در قلب من باش و برقص از شوق تو راحت پذیرم من
سعید غمخوار