در آرامشی عمیق خلوت کرده‌ام

در آرامشی عمیق خلوت کرده‌ام

در هر قطره‌ی چایی که برای خودم می‌ریزم

عشق و محبت جاریست

در این دریای بی‌کران خودم را پیدا می‌کنم

در این خلوت، با خودم می‌خندم

خودم را دوست می‌دارم، بی هیچ قید و شرط

با تمام اشتباهات و انتخاب‌هایم

در این خلوت، با خودم می‌رقصم

و در هر قدمی که می‌گذارم، زندگی را می‌سازم

در این خلوت، با خودم همراهم


الهام خدایی

بی وفا ای یار چرا با ما جدایی می کنی

بی وفا ای یار چرا با ما جدایی می کنی
این دل غمدیده را یکدم هوایی می کنی

این چه کاریست که باید جان دهم از عشق تو
با وفا دیگر چرا از ما جدایی می کنی

شعلهٔ طبعم خموش از عشق آهنگین تو
ای غزال بی غزل اینک رهایی می کنی

از همان روز ازل معلوم بود این کار تو
از نوایت هر نوایی و نوایی می کنی

ای شراب انگبین وی مرغ روح دل غمین
از آن غم آن مه جبین به چه صفایی می کنی

ما و این درد وصال دوریت ای یار من
پادشاهی و ولی اینک خدایی می کنی

بر دلم عشق ات بیفتد نازنین ای نازنین
پادشاهی و ولی با ما گدایی می کنی

هر چه دیدم بی تو دیدم پوچ بود
این صفای دیده را تو بی بهایی می کنی

مرغ روحم از برای عشق تو پرپر زند
آخر این مرغ دلم را تو سمایی می کنی

تو همینی و همانی و بنمایی تو الهی
گر چه با این دل هنوزم ،بی وفایی می کنی

ما که محبوب تویم ،دل داده در راه تویم
پس چرا این غم ما را تو روایی می کنی

این حدیث دل گر چه باز است از برایت
از آشنایی حدیثم، نا آشنایی می کنی

از فغان و ناله و درد غم ما دوستان
تو چرا بر حال ما ماتم سرایی می کنی

چون که غمگینی می شوی سرباز تو غمگین شود
کی توان دیده را تو ماسوایی می کنی

علیرضا چریکی

کودک درون حبابی از نسیم

کودک درون
حبابی از نسیم
درونش پاک
همچو گردونه ای از کاغذ
نگاشته نشده
به بزرگی دل
با انتهایی بی نهایت
پهن دستی سبز
آماده کاشت

سرشار از شگفتی
چشمه ای جوشان
می گرید
می زند فریاد
می خنده از ته دل
لی لی می‌کند
در گوشه هر کوچه
راه می رود
با پای برهنه
روی چمن های خیس
زیر باران

و ما بزرگسالان
که کودک درونمان
زخم خورده
خاک خورده
همه در حال پرخاش
همه در حال جنگ
ناتوان از رهایی
ناتوان از دیدار
با کودک درون
کاشت می کنیم
در پهن دشت وجود
آنچه می آزارد
کودک درون

به چه کار آید
این همه درد و رنج
تیشه در دست
به دنبال گنج

برهنه کنیم پاهای خود
قدم زنیم روی چمن های خیس
دست در دست
کودک درون
گذر کنیم
از این شهر پر هیاهو
این قفس
از این جهنم خود ساخته
به دست خود


دکتر محمد گروکان

من ایرانم من آن فرزند آریوبرزن شیر دلیرانم

من ایرانم من آن فرزند آریوبرزن شیر دلیرانم
که غرش می‌برد بر آن سکندر هم های ویرانم
من آن فرزند تاریخ هزاران ساله ی خورشید
من آن عصاره ی اندیشه ی خفته درون کوهسارانم
که می‌تازد به لشکرگاه مکر و حیله و ترفند
قلم برصفحه و آن سینه ی تاریخ زیبای نگارانم
هنوزم هست می بینم هزاران شیر پادربند
که غرش می برند بر آن سگان آزاد گیسویی هزارانم
من ایرانم.. فریدونم.. منم آرش..
زنم تیری به چشم و دیده ی قلب ضحاکانم
نصیبم اشک و باران بوده و آتش
غزل می‌خوانم از شوق دلیرانم
بخواب آسوده و آرام ای جانم
هنوز اندیشه ها در سینه میرانم

پیروز پورهادی