دلم
سرشار از پیوند
لابلای مرغزارهای سرسبزت جاری
ملایم
و دور از تردید و مشتاق
در صدای زنگ قدم های حشرات ، موهبت میبینم
میدانم
گلها ، چه آهسته میمیرند
من با سکوت
تسلی یافتم و تسلی ، فریاد کرد
دیگر
هیچ نسبتی با برگ
با باد ، با آفتاب ، با باران
ندارم
خاکم و رو به خاک
آغوشم
باز شده به راز و به ادراک پاک
من کر و مرا
لال ها می خوانند
قلوه سنگ های ته جوی
آنجا
دق الباب کردم
ضربانم
ضربانم
ضربان
و لبم سبز شد از آن خنکای خنده
گل سرخ چهره اش ، چقدر ؟ خوش عطرست
من آرمیده بودم
او که خواب ندارد خواب نمی رود
تنم مرد و روح بیدار و از خلق ، جدا
ابری ام
شرجی ام
و گهی
گه گاهی رو به این مزرعه ی دل
به تماشا
و چه لحن لطیفی ست
روی خار
روییدن ، و بر گلبرگی چون شبنم محمل گزیدن
شاخک روح در دل سرخ گلی
فرو بردن
در یک پگاه بهاری
و در آبریزگاه مسیری رو به رود رفتن ..
فرهاد بیداری
دلم خارِ بیابانیست
که در رویایِ دیدارِ نسیم دشت خشک گشت
ابراهیم آشوردن
خنده ام میگیرد از خوشحالی تو
از لحن دوستت دارم های تماشایی تو
یادت هست؟
از برگریزان درختان بلور
صنوبر، تبریزی و بلوط
من و تو
لونک
نیکمتِ همچون پارک
آبشارِ زیرِ نوکِ پا ، ما نشستیم آنجا
من به تو میگفتم
تو مرا میخواهی؟
من تورا میخواهم
باصدای سر صبح
با نگاهت دم ظهر
یادت هست؟
نور در چشمان تو نو بود آن روز
رسا همچون برق
ناگهان همچون رعد
در توانم نیست یارای تقابل با تو
برگ میریخت و من فهمیدم
تو همان گنج منی
تو سرشتِ دل بیمار منی
برگ می ریختو من فهمیدم
ثانیه ها در گذرند
و من می ترسم
چند موی سفید و سه دهه عمر که هیچ
من به تمام عمر به تو دل بستم
و دگر هیچ نمیفهمم..
نه همین ثانیه ها، هیچ نمیفهمند
نه نمی دانند.
نه نمی دانند...
آهسته میگفتی بیا
تو کنارم هستی
من برایت هستم
پارکِ شهرِ تو، زیر باران؟
من، تو، درختان چنار
آهسته میگفتی بیا
تو کنارم هستی
من برایت هستم
تورج میرزایی
خدا را کنم شکر و گویم سپاس
که این سنت مردم حق شناس
یقینا که بر بندگان ، او بس است
نکن غیر حق از کسی التماس
سید محمد رضاموسوی