دلخورم از دست تو چون بی وفایی با دلم

دلخورم از دست تو چون بی وفایی با دلم
قبل از این ها داشتی جانم صفایی با دلم

یک زمانی من برایت بهترین بودم ولی
چند چند هستی بگو الان کجایی با دلم؟

مثل من مانند من آیا کسی می خواهدت؟
پس چرا اینگونه ظالم در جفایی با دلم


من چه کردم این چنین با من شدی نامهربان
جان ما اصلا بگو دشمن چرایی با دلم؟

یک زمانی مهربان بودی مرا می خواستی
پس چرا رفتی نماندی و جدایی با دلم

مهربان بودی ولی من از تو نشنیدم شبی
با زبان خود بگویی هم صدایی با دلم

مثل من دیوانه ات باشد کسی در شهر نیست
جان من باور بکن که در خطایی با دلم

یک نفر مانند من اصلا نشانم ده کجاست
خود نمی دانی ولی دنیای مایی. با دلم

تا به حال اما ندادم دل به دست دیگری
چون تو هم بیگانه ای هم آشنایی با دلم


سعید غمخوار

یک روز یک طوفان همه نقاب ها را بر میدارد....

یک روز
یک طوفان
همه نقاب ها را بر میدارد....
آن روز کسی، کسی را نخواهد شناخت....
و دنیا پر میشود از غریبه هایی
که تو سال ها با آنها زندگی کرده ایی....


دنیا کیانی

با صد کرشمه آمده بر بوستان بهار تو

با صد کرشمه آمده بر بوستان بهار تو
از هر طرف دمیده سوسن و سنبل ز کار تو
خزانِ چمبره زده بر طبیعت از رویش زمین
با فصل سرد بگریخت روسیاه از کبار تو
مطرب دهر می نواخت (چپ) در پرده حزین
با بهار کوک کرده (راست) به یمن نگار تو
عشاق که پنهان مینمودند ز اغیار راز دل
از پرده عیان نموده دلدادگی به اعتبار تو
بلبل که بود به امید بهار در انتظار

به سر بلندی نوروز غزلخوان بر چنار تو
حافظ چو از کوچه دلدادگان گذر کند
بخواند غزلی ز دیوان لسان الغیب راز دار تو
آهی مگوی شعر غم انگیز دیگر به (شعر نو)
زمستان به آخر رسید فراق و شبهای تار تو

عبدالمجید پرهیز کار

شعر باید تلو تلو بخورد

شعر باید تلو تلو بخورد
وسط مستیِ ورق هایم
تا ببیننم چقدر خوشبختم
تا نفهمم چقدر تنهایم

ما دو خط موازیِ مجبور
ما دوتا وصله های بس ناجور
چشم در چشم یکدگر داریم
می شناسی مرا ولی از دور


شهر دارد دسیسه می بافد
سر بِبرد جوانی من را
شعر این جان پناهِ امنم را
شعف زندگانی من را

یک کلاغم که برف اندیشم
هر درختی مناسب من نیست
سالیانی گذشت و دانستم
هر کسی لایق پریدن نیست


محمدحسین ناطقی