دل من در پی ابهام چشمت
فتاده بی خبر در دام چشمت
هنوزم رد پاهای تو پیداست
میان چشمم از هر گام چشمت
کجا راهم فتد بر می فروشان
که تا مستم من از آن صهبای چشمت
از آن تاثیر و مجذوب نگاهت
دو چشمانم شده ادغام چشمت
رقیبت اینچنین می گفت دوشین
من و این دل شدیم ناکام چشمت
تلنگر میزند اشکت همان دم
که می غلطد زپشت بام چشمت
صبوری ها دگر هم برده صبرم
الا صیاد ، دل شد رام چشمت
بیا یک ظهر آدینه که خوانم
حدیث تازه از گل فام چشمت
محمدحسن مداحی
شب بخوابیدم با شقایق سرخ و درشت
آزاد شدم از درد مُشت و مال به پُشت
افسوس پر وبال وشکمم ز دردموج می زد
چکنم درد دوری شبانه شقایق منو کُشت
منوچهر فتیان پور
به کهنه غم ممتد تو مبتلا هستم
به چکه چکه چکیدن دلم از چشم
به انتظار بیهوده نگاهم به در
به شوقم که اندوه گشت و پس از آن مبدل به خشم
به یک ترانه که هرگز از لبم نپرید
به شیون یک درد که، خاطره نشد در زمان
به یک کابوس که می شد
که می شد رویا باشد، رنگین کمان
به یک خشکسالی به اندازه زمین، نه، آسمان
به یک حزن به حجم تقدیر
به زهر یک تراژدی به جای رمان.
مثل یک سوخته خرمن، که محصولش، حسرت بار داده ای فغان
به تو مبتلا بودم، هستم، بی گمان
سید قاسم موسوی
لالم غزل خشکیده در جانم نمی بینی
ناشاعری لبریز هذیانم نمی بینی
دل مرده ای درمانده ام در بازی تقدیر
خشکیده برگی دست طوفانم نمی بینی
در من تمام عمر بین عقل و دین جنگ است
آئینه ای از شرک و ایمانم،نمی بینی
همچون خدا که دشمن ارباب معبدهاست
بیزار ازاین بازار و دکانم نمی بینی
گاهی مسلمان ، گاه گبرم ، گاه بودایی
بازیچه ای در دست ادیانم ، نمی بینی
دنیا تماشایی نمیشد بی غم و شادی
غمگینترین تصویر انسانم نمی بینی
سایه پرستان در پی انکار خورشیدند
بیـزار از آئـین ایـشانم نمی بـینی
فاطمه مقیم هنجنی