زمستان رفت و باز آمد بهار آهسته آهسته

زمستان رفت و باز آمد بهار آهسته آهسته
گل از هر گلبنی آمد به بار آهسته آهسته

هزار آمد به بستان با هزاران نغمه و شادی
زغن از بوستان بربست بار آهسته آهسته

چمن شد پر گل و سنبل ،دمن یاقوت گون از گل
هوا شد از ریاحین مشکبار آهسته آهسته

سپاه گل مسخّرکرده کوه و دشت و صحرا را
گل و سنبل زهر سو شد قطار آهسته آهسته

نسیم صبحدم از گل پیام آرد سوی بلبل
دگر شد موسم بوس و کنار آهسته آهسته

زیکسو نغمه هوهو زسویی ناله کوکو
بگوش آید زطرف کوهسار آهسته آهسته

برون شد از میان سنگ خارا نرگس و نسرین
پدید آمد گل از پهلوی خار آهسته آهسته

چه خوش باشد در این ایام جام باده نوشیدن
زدست دلبری سیمین عذار آهسته آهسته

به هر جا گلعذاری میبرد دل از کف یاری
زمانی از یمین گاه از یسار آهسته آهسته

کنار سبزه بنشستن در این ایام و بگرفتن
زساغر بوسه های بیشمار آهسته آهسته

نشستن را ز دل پنهان زچشم مردمان گفتن
سحرگان به جانان آشکار آهسته آهسته

چنان شمعی که میسوزد پر پروانه در آتش
زند عشقش بجان هردم شرار آهسته آهسته

چوشمع بزم مشتاقان زسوز آتش هجران
چکد اشکم به رخ بی اختیارآهسته آهسته

سحرگاهان فروغی گفت زالطاف خداوندی
شده کلکم سخنگو چون هزار آهسته آهسته

سما فروغی

در هوای بهاری خیالت

در هوای بهاری خیالت
میچرخم و میرقصم
چون پروانه به دور تو
میسوزم و می‌سازم
یکدم برای تو...

زیر آن باران اشک
معصوم نگاهت
میگریم و میمیرم
چون من به دور تو...

در هجر نگاهت
میخوانم و میخوانم
شعرها برای تو
با یاد نگاهت
میبینم و میبینیم
همه خاطره های تو...

با سوز صدایت
میمیرم و میمیرم
هردم برای تو
هر شعر که از
دل من برون آید
می کِشد مرا به سوی تو..

دکتر ابوفاضل اکبری

زپس چهر خوش دیدارت

زپس چهر خوش دیدارت
رنگ افسون و فریب خوابیده است
دل هر کس که ببینی سوخته
بس که در شعله تو غلطیده است
دل ما را تو فریفتی و کنون
خاکمال قدمت گردیده است
من که استاد غزل بودم حیف
شعرم اکنون به عزا غلطیده است
باورم نیست خدایا انسان
به چسان ظلم به او خو کرده است
هر چه فریاد کشیدم انگار
گوش هایت به کری خو کرده است
این دلم را تو ربودی از من
گوئیا مشغله ات  این بوده است
زین دگر عمر من و شعله آه
هر چه نفرین کنمت کم بوده است

سید علی مظلوم مقدم

واژه هایی آفریدم برای تو

واژه هایی آفریدم برای تو
واژه هایی که نگاه مهربان تو در آن خزیده است
آن روز گفتی واژه ها از خدا تا خدایند و من بنده ای ناماندگارم
نگاهم را به تصویر بکش که از تو پر بگیرد
شمع باشد و بسوزد
پروانه باشد و بسوزاندم
گل باشد و به این عشق آهسته و با خجالت نگاه کند
واژه ها همین که نو می شود کمرنگ می شود نگاه مان را واژه کن تا زمین و زمان ما را به خاطر بسپارد


فریبا صادقی