هنوزم فصل خزانی؟
رنگ و هر رنگ؟
دختری از شرق احساس
سرو بالا همچو مهتاب
بی تب و تابی و تشویش
دل من بند و تو در خواب
رخ تو حادثه ی عشق
شعله ی آتش زرتشت
داغ این غمزه ی بیداد
همه ی عقل مرا کشت
نه حلالی
نه حرامی
می در دین مغانی
خنده کن با دهن یاس
عشق در چشم تو پیداست
چه لطیف و خوش درخشی
به چه لبخند تو گیراست
هنوزم فصل خزانی
رنگ و هر رنگ تو زیباست
مهدی کشاورزی
توبه کن این رقص لب را ذکر تکراری بس است
پینه از پیشانیم برچین ریاکاری بس است
ساختاری بسته دارم ناگهان خواهم شکست
عرف را پرچین ذهنم را گرفتاری بس است
گر خدایی می کنی هر لحظه بر چشمم ببار
بر کویر تشنگان باران رگباری بس است
خانه ام ویرانه کن چون گرد پروازم بده
بیش از اینم مردگی در شهر دیواری بس است
پرده ها خواهم درید ای شیخ معذورم بدار
از تو از ایمان تو تقلید اجباری بس است
نابهنجارم جنیدم بهجتم خرقانی ام
جرعه ای از روح منصورم بهنجاری بس است
نادر انصاری
آسمان و زمین هر شب بدوزم باب اسرار دعا
چون دیدارت نشد نصیبم با یک نگاه بار برا
بند دام ات شک ندارم بمیرم بی هم سرا
خانه امن کجا بجویم با دل باشم یا روشنا
آفتاب طلعت ات بدیدم صبا با الطاف خدا
هم عبادت می کردی هم بخواندی دعای ربنا
آسمان آبی، برایت پیام از طلوع آورده ام
وقت سرخی غروب در فضا شفا یابی بی سر صدا
منوچهر فتیان پور