دلم باران می خواهد

دلم باران می خواهد
بارانی
بشوید آنچه را در سر ودل مانده
است بر جای
دلم باران می خواهد
بارانی
که چشمان خشکیده ام را تر سازد
دلم باران می خواهد
بارانی
که در زیرش برقصم بخندم
به آنچه بر دلم بگذشته است
و در دلم مانده است اکنون
دلم باران می خواهد
بارانی
که همراهم شود در این روز های تکراری
که هر روزش دردیست پنهانی
دلم باران می خواهد
بارانی
که رویای کودکی را زنده گرداند
شوم آن کودکی در جنگل های
گیلان
که با تمام شور وشوقش
در زیر باران می دوید و
آواز باز باران با ترانه را می خواند
دلم باران می خواهد
بارانی
که یاد آرم یاری را
که در روز های بارانی
چتری بود
که من در زیر سایه ای چترش
دلی پر شور و نشاط داشتم
دلم باران می خواهد
بارانی
که رعد وتندری دارد
منم هم فریاد های خویش را
با تندر هایش همراه می سازم
نمی فهمد کسی که این
فریاد از دل است
یا تندری ایست از ابرها
دلم باران می خواهد
بارانی
به دشت لاله ها فرو ریزد
چمن ها را خیس گرداند
که سبزیشان برای عاشقان
نشانی از عشق ارمغان آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
به روی ارغوان های تازه روییده ی
باغی
که سال هاست در انتظار
سایه شان ماندند
بیاید سایه شان گردد
ولی افسوس آن ارغوان ها
نمی دانند
چندی ایست سایه شان
به آسمان ها رفته است
دلم باران می خواهد
بارانی از عشق
ببا رد بر دلم
طراوت را تازگی را
ارمغان آرد
که شاید شاید
عشق رفته را باز گرداند
دلم باران می خواهد
بارانی
که بر کوهها وسنگ هایش
فرو ریزد
دوباره عشق آن فرهاد را
به یاد آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
که بر صحرا و بیابان ها
فرو ریزد
دوباره عشق مجنون را به
یاد آرد
دلم باران می خواهد
بارانی
که الطاف الهی را
بر زمین فرو ریزد
بشوید حرف های طعنه زنان جاهل و
نادان را در این روز های تکراری
دلم باران می خواهد
بارانی از عشق الهی
که عشق ورزیدن را
از او آموزم و بدانم
تنها آری تنها
عشق اوست که می ماند
و خواهد ماند بر دل ها

شیدا جوادیان

ای که خزان عمر من با تو بهار می‌شود

ای که خزان عمر من با تو بهار می‌شود
و گلشن وجود من، همان دمان که نیستی
خراب و زرد و زار می‌شود
شراره های سرکش خیال من،
در آن نفس که بینَمَت
پُرِ قرار می‌شود ...
وقلب من و قلب من،
تو را دچار می‌شود.
ستارگانِ آسمانِ عمرِ من نگر،
یکان یکان
که چشمکی و چشمکی
پس از دگر ستاره ها
که در شمارشند، بی‌شمار می‌شود
و زندگی و زندگی
چه خوشگوار می‌شود...
و حال من، همان زمان،
که تو درنگ میکنی به پاسخم
به سان آن دوچشم دلفریب،
عجب خمار می‌شود
و قلب من دوباره و دوباره و دوباره تر،
پُرِ شرار می‌شود
وگر تو فِرقَتی کنی دَمی ز من
تمامِ عالم و عدم،
به چشم من، سیاه و سوگوار می‌شود
کتاب ِداستانِ آینه، جمالِ طلعت تو را
بیان کند و همچنین هزار و یک نگفته را
که آشکار می‌شود.
وعشق بی شکیب من،
هزار و سیصد و سه بار نصیب یار می‌شود
وقلبِ من ، دوباره و دوباره و دوباره تر،
تو را دچار می‌شود...


محمود گوهردهی بهروز

باتو گفتم از هجر رخت هر شب اندر خونم

باتو گفتم از هجر رخت هر شب اندر خونم
عاشقم بر تو و این راز هویداست ز رخ گلگونم
سالیست که اندر تب عشق تو من می سوزم
باز آ به برم ،تا که ببینی زغمت من چونم


شعله ملکی

شادی را پیدا کن

شادی را پیدا کن
پیدا کردنش کار جهان نیست کار توست ،جان من
دیدن شادی تو کار جهان است، جان من

ساغر حسین زاده