شعله می خواهد کهن فانوس

شعله می خواهد کهن فانوس
خفته از دوران دقیانوس تا امروز،
لیک افسوس،
نیست جز باد اندر دست؛
ور به پیش پای افتد گاه
کورسویی، ماه تابی چند،
می کشد زوزه، دهان پر هُف،
می فرستد ابرهای دُژَم را تند،
بر فراز قله ها اهریمنِ بدخویِ بدکردار
همچو گرگان گرسنه سخت اندر کار،
تا فرو بلعند تار از پود، پود از تار...

شهرِ خاموش
آسمانش را گرفته دیو در چنگال،
مردمانش بیش و کم در خواب
راه و بیراهش همه کژ، کوره راه
می کشند از پیش و از پس،
کورمالان پای و خویش،
عابرانِ شهر بیدارٌاهرِمَن در ماه تاب.

خفته و بیدار من نیز،
می کشم این کُشته فانوسِ کهن با خویش
همچو اخگرهای دل با آه
چون صلیب عیسیِ مریم به دوش
وآن دگر بر دارِ خود منصور
جستجوی آتشی دیرینه از جمشید تا بهرام،
از بهرام تا امروز، تا فردا، تا گور.

آنک اما،
شهر خاموشان، شهرِ گُم
مردمانش گیج، گوژ، گُنگ،
اختران برچیده از دامان و دل
جمله اندر خواب،
برکشیده پایٌ مهتاب زین آب و گل،
خفته بر بالینِ شان اهریمنی آرام
رامٌ شهرِ خاموشان سراسر تیره فام.
می کشم من نیز آرام پای و خود.


علی کمالی

چشمان روشنت غزلی از بهار داشت

چشمان روشنت غزلی از بهار داشت
فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت

من کودکانه چشم به چشم تو دوختم
چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت

از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم
اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت

من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی
لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت

با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی
با من چه غصه‌ها که بدِروزگار داشت

رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب
چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت

سانیا علی نژاد

توبه کردم نشوم مست دو چشمت اینبار

توبه کردم نشوم مست دو چشمت اینبار
که تو را دیدم و چشمم به نگاهت افتاد
من ندانم که چه شد باز هم این توبه شکست
باز هم تیر نگاهت به دل ما افتاد


علی کسرائی

عشق مُرد وُ زندگی

عشق مُرد وُ زندگی
بی بهانه ای برای زیستن
تبعیدی ساخته بی تبعیض
به هر کوی که سر می نهی
به هر دریا که دل می زنی
دلزدگیست وُ باز قیِ هزاران بارهٔ آن
از منشور خورشید رد نمی شود
مگر سیاهی
و از پس زندگی بر نمی آید
مگر مرگ


علیزمان خانمحمدی