مینگرم
به سیمای افسانهوار تو
و خندهای که خندقی عمیق
در پیش پای چراییِ ماتمگون جهان میکارد
تو تکثیر طالعِ نوبریدهی آسمان مردادی
بر فراز نمک و مرمر دریا
آری دریا که ناگهان
به نیمهی تابستان
گمشدگیهایش را در تو زبانه کشید
تو با رنگهای عنانگسیختهات
مقصود حرکت سیارههای در حسرت رنگ سبزی
که اینجا و در این شعر به گونهای دیگر
در ناقوس واژگان من به صدا درمیآیند
برخیز و
بر زوایای دلتنگ جهان ترسیم کن
نیمساز سرخوشیهایت را که من میخواهم
سیببُنانِ دیوانهی خود را بر آنها بکارم
برخیز و بر پادریِ موجهای دریابار
صندلهای آبیات را به پا کن
و بر دریایی که همگان در آن غرق میشوند
آیهی مرغان دریایی را
بخوان و عبور کن.
حسین صداقتی
آیا من خوشبخت شدم؟
خوشبختی تا توی حیاط آمد
از پشت پنجره نگاهش کردم
او در نزد
و تا من در را برایش باز کردم
رفته بود
خوشبختی یک شب به خواب من آمد
با ردایی سفید
و تاجی از مروارید
رقصید و رقصید
چشم های من می گویند
سهم من از خانه ی بخت
تنها گریستن بوده است...
من تنها هستم
چقدر از من مادر است؟
چقدر از من زن است؟
چقدر از من معشوقه است؟
اینها را از من کم کنید.
من آن باقیمانده هستم
که تنهاست
بسیار تنها...
و خوشبخت نیست.
تو مرا نکشتی
تو معشوقه بودنم را کشتی
و چقدر خسته است
زنی که زن است
مادر است
اما معشوقه نیست..
آساره نظری
من به تنهایی ام مشکوکم
شاید
تقاص پس می دهم
دیگرانی که تنها گذاشته ام را
و شاید هم
باید اعتراف کنم
دیگر هیچ اتفاقی نخواهد افتاد
و بعد ها اگر
کسی خواست به این اتاق بدون در وارد شود
از پشت دیوار ها هوار بکشم
کسی اینجا نیست
او
مردد شود
به خنده بیفتد
و دالان را که طی می کند
ضمن دیوانه خواندن من
متوجه شود تنهایی چیست
من
به تنهایی ام مشکوکم
آنقدر که
گمان می کنم
در انتظار کسی بودن
مسخره به نظر می رسد.
و حتی اگر با بلیتی در دست
به ایستگاه بروی
آمدن قطار بعدی
مضحک تر از رفتن قطار قبلی است
حسین مشهدی حسین
بتو می اندیشم
که چرا
دل ارام گیرد
بیادت
وبا نگاهت دل پر بکشد
به حریم خلوت دلی
سرشار از شور وشوق
برپا شود احساسی دوباره
همواره و ملتمسانه با
نیم نگاهی
خوش کنی
حال دل شکسته پر کشیده
را
لحظه ای
چشم می بندم
شاید که بینمت
با چشم دل
روی زیبا ، جشم مست
وقلب زیبا وپر مهر ترا
تاکه شاید من بیابم در خیالم
لحظه های ناب
و راز با تو بودن را
در همین راه
خرمنی از گل ها بپا
کوچه ها اذین بسته
خانه هم رنگین
از فروغ روی تو
پس تو هم با من بیا
اما که
من با یاد
برق چشمانت
شب را
روز می کنم
گرچه من سوزم
ولی
راه گم کرده ام
در سودای عشق
در فراقت می سوزم
وبا غم مدارا می کنم
گر رها سازی مرا
از بند جادوی نگاه
و
افسون خود
روزگار من ببین
ای نگار خوش جبین
شاید
سودای عشق
با تو بودن برایم
واژه ای از دل دادگی شده
جان در کف نهاده
جاده ها طی کنم
تا که یابم این چرا هایی
که با خود
اندک اندک
تَصَور کرده ام
بهرام معینی