شده ایم
همسفرِ نیمه ی به تاراج رفته ی
خود
با نفس های بریده
و استخوان های پوسیده
با جمجمه ای
پر از توهّمِ فریاد
به دنبالِ یوسفِ گمگشته ای
که باز نیآمد
بسوی کنعان
دیگر چیزی نمانده
در ذهن مشوّشِ فرداها
جز مویه های
بادهای بیهوده
و صدای محزونِ کلاغ ها
بر فرازِ کاج ها.
فریبا صادق زاده
سکانس اولی دائم ،مرا لیلی صدا می کرد
چنان میگفت لیلی جان، که دل را مبتلا میکرد
سکانس دومی دست را، به قصد لمس آوردن
مُمَیِز خورد از بالا... ، تمامش را در آوردن
سکانسِ بازی عقل شد...جدالِ پنبه با آتش
دیالوگ های سنگین از ،خداوند و مجازاتش
سکانسِ بعد،اِستغفار..مرا خواهر صدا می کرد
به وقت صحبتش با من، زمین را هِی نگاه می کرد
سکانس اَمر به معروف و،نَهی از مو پریشانی
و یادش رفت لا اکراه فی الدین را..،به آسانی
طبیبان نسخه پیچیدند،علاجِ واقعه صبر است
حریم عشق را دَرگه ،بسی بالاتر از عقل است
گمانم که خدا یک بار، به خود باید زبان میداد
سکانس آخری دیدم ،خدا هم سر تکان میداد..
زهرا سادات
منقار بود و منقاش
انگار بود و، ایکاش
ما بودیم درهمسایگیِ مُشتی ،
لات و لوت و اوباش
درشهری که شهرم بود
درکرانه ی ،
بحری که بحرم بود
و تهدیدی که یکریز،
تشر میزد و میگفت :
سر را زمین انداز
درفکرِ خویش و خود باش
دنیا پخته بود برامان باز آش
ازگلیمش بیرون افتاده بود پاش
انقلابی بپا شد
تهدید و تشرها بود ،
با شیلنگهای آبپاش
بازهم قلمو بود و بوم بود و،
رنگ و نقاش
رنگ روغن و هِی تاش
داستانِ تکراریِ بزرگِ ایل
خادمانِ آن امیر و، خانِ ایل
خلاصه کنم واژه را : بکتاش
هیچی دگر نبود واقع ، برجاش
همه چیز درهم برهم
همه جا داد و بیداد
پُر از یکریز پرخاش
اینهم ثمر آدم
آن از کاشت
اینهم ،
ز برداشت
کاشکی آدمی پَر داشت
با اینهمه ، درداش
یه گدا میگفت :
کاشکی دائم جیبِ ما ،
زر داشت
ابله چرت و پِرت میگفت
آنهمه دزد که زر داشتند ،
چه میکردند دراینجا ؟
زِر میزدند درهرجا
هرچه که آن خان ،
بر زمین گذاشت ،
دستِ همین مردمان پَست برداشت
پس چیزی عوض نشد با آن رفتن
تازه فهمیدم آنکس ،
که به خود یکریز میگفت :
خوش بحال آنها که مُردند و ندیدند ،
اینهمه صحنه را ،
ولله قسَم که حق داشت
بهمن بیدقی