آنکه همدم بود، رفت و دیگری
آمد و در دل به غوغایی نشست
یادگاری آنچه بود از بین برد
شد خلیلی در گمان بُت را شکست
بعدِ آن خانه تکانی هر بهار
بذر تازه در دل ویرانه کاشت
از من درمانده ی بیخواب و خور
انتظار عاشقی دیوانه داشت
ناشکیبا بود و شکاک و پریش
دیده از میدان خالی برنداشت
جای خالی را به تقصیر حسد
کهنه گلدانی خیالی می گذاشت
کم کم از افراط شکاکی رمید
با لگد گلدان خالی را شکست
تاج و تخت مطمئن را ترک کرد
در تصور مسند عالی نشست
بخت بد گلدان به بذر خاطره
بستر دل جلوه ای دردانه کرد
گُل در آمد در فرامین قضا
دل به عطر خاطره دیوانه کرد
تلخ گردد زندگی با باوری
در سراغ از جای پای دیگری
جای رفتار بدِ تفتیش دل
عاشقی کن در کمال دلبری
عادل پورنادعلی
زنانِ ما، زنِان ما، شمـع و چـــــــراغ خانه اند
عاشـق شوهــــران خود، برایشان دیوانه اند
برای بچه های خود، سنگ تموم، ها می ذارند
سند زدند به نامشان، اگرچه خود بی خانه اند
...
سلیمان بوکانی حیق
یک سبد گل راچیده ام برای تودختر پاییزی من
مهر وآبان و آذر را هم دیده ام کفتر پاییزی من
دیدار تو مرا هم نوید زیستن میدهد به عشق
بیا به پیش بابا هم بنشین ای دلبر پاییزی من
اسمت الهه گیتی باشد و تجسم گوهر این زمان
دریای عشقی و تو ای خورشید بهتر پاییزی من
مهر است و تولدت را هم شمرده ایم به عشق
یادی ازآبان هم من کرده ام ای اختر پاییزی من
آبان و مهر راهم سوزی داشته ایم و بیا تو ببین
اورفته است وچگونه گویم ای مهتر پاییزی من
شیرینترین خاطره جانم بودی و جعفری تابه ابد
بدخترم هم گفتهام ای سپیده گوهر پاییزی من
علی جعفری
نشسته ام به کناری و دیده دوخته ام
به این مدار پر از هاج و واج بودن تو
که تا کجا به سر انجام میرسد شب ما
خدا کند که نگیرد زمانه دامن تو
چه سوز و سازی از این دشت پر بلا خیزد؟
کشد به آخرت ما زند به خرمن تو
ز شکوه خسته شدم، موج تازه میخواهم
که قایقی بزنم آب، بهر دیدن تو
سکوت در دل دشتی که بیشه شیر است
غزال وحشی ما غافل از رمیدن تو
به وعده گاه خرامان چو میروی خوش باش
که دست ما شده کوتاه وقت چیدن تو
کمان ز دست من افتاده، در نگاه منی
دو چشم در طلب قامت و پریدن تو
آرش مسرور
فقط یک قطره از احساس تو
واسه این که دریا بشیم کافیه
میتونیم به قله ی عشق برسیم
نگو نمیشه نگو خیال بافیه
آرمین محمدی آلمانی