خودش هست
شناختمش آشنا ست
او با ناز خرامان می آید
رهگذر در غبار
همچون پرستوی مهاجر
به آشیانه قدیمی خودش برگشته
روی دل نشسته پر پرواز
جای نیکو رفته مرغ عشق
زبان ز ترانه باز کرده
معشوق دل خسته
در پشت این غبار تو را دیدم
راه در مه فرو رفته
نقاب سفید زده پاییز زرد
شب طولانی در پیش است
گرمی حضورت بر سردی روزگار
غلبه کرده ای نگار رهگذر در غبار
پشت این پنجره رو به چشمانت
دلی با باری از غم
در انتظارت نشسته
بیا و آسمان را روشن کن
ز نور روی ماه منیرت
بس است این نمایش تاثر برانگیز
تبسم خورشید زیباست
در این دیدار پایانی
حسین رسومی
مستی جام می کجا شهدِ لبانِ وی کجا
سردی قهر او کجا، سردی سوزِ دی کجا
لذتِ کامِ دل کجا، شهدِ مقامِ دل کجا؟
دولتِ بخت او کجا شوکت ملک ری کجا
آتش هجر او کجا دوزخ و دل در او کجا
آه و فغانِ دل کجا، ناله و سوز نی کجا
چهچه اهل دل کجا نغمهِ این خجل کجا
خسته رسیدگان کجا، راهروان ز پی کجا
تاب ز دل اگرچه رفت درطلب وصال او
هیچ نگفته باکسی وعدهِ وصل کی کجا
گر برود ز کوی او عاشق دل شکسته ای
از سر مهر میزند بانگ دوباره، هی، کجا؟
شعله کجا سحر کجا بیخبر او ز هر کجا
مقصد او کجا و آن راه که کرده طی کجا.....
پژند محرر صفایی
سینۀ زمین
خِس خسِ رنج و
صفیر واژۀ درد است
نفس درسینه ها
حبس و صبوری
مرهم درد است
تحمل سخت و
نافرمانی هم
از درد فقر است
به امید طلوعی
که ببینیم
فقرِ درد است
امیرعلی مهدی پور
سهم هر کس از جهان در آخرش ویرانی است
خوش به حالِ آن کسی در اوّلِ حیرانی است
کوره راهِ زندگی بسیار دارد پیچ و خم
گاه سرد و گاه گرم و گاه هم بورانی است
می رود در روز و شب بی وقفه کاروانِ عمر
مقصد اما در نهایت بی گمان ظُلمانی است
این بیابان راهیان را می کِشد بر کامِ خود
پهنه پهنه، گام گام، این بَرّ، گورستانی است
هر دم و هر بازدمها در جوانی پُر بهاست
چون به پیریها رسیدی هر نفس ارزانی است
می رسد از دورها بانگِ جَرس بر گوشِ جان
دم به دم این کاروان نزدیک بر ویرانی است
آرش آزرم