پدری مست و لا اُبالی بود
جامه چرکین و خاک مالی بود
چون که می شد خمار و بی باده
می شکست آنچه آن حوالی بود
گاه گاهی قمار هم می کرد
هنر دست او مثالی بود
کودکانش گرسنه و رنجور
او به فکر فروش قالی بود
نظر لطف او به فرزندان
موقع خواب ، گوشمالی بود
ناگهان مُرد و رفت از خاطر
زندگی کردنش شغالی بود
رحمت حق بر آن کسی واسع
که وجودش نکو خصالی بود
سید علی کهنگی
شب وشیرینی و می یادمانه است
غزل پردازی و نی شاعرانه است
شب چله نماد آریایی ست
شراب و مستی اش هم عارفانه است
اگرمیهن پرستی باب ماند
رسومش تا قیامت عاشقانه است
بنوشیدوبرقصیدوبخوانید
که ایران سرزمینی جاودانه است
اگر چه زخمی از بی بندوباری ست
ولی ترمیم زخمش ماهرانه است
عیار عشق میهن آسمانی ست
که بین ملک ملت محرمانه استج
همه ایرانیان خون گرم و خوبند
بساط سور یلدایی بهانه است
(سلیم) این قصه پایانی ندارد
نیاز بلبل و گل آب و دانه است .؟
قاسم پیرنظر
مرا میگویند جانا، ببین
آنها را میبینی؟ انگشتشان سمت من است.
مرا نشان هم میدهند. میگویند آن که بالاخانهاش را اجاره داده...
احمقها نمیدانند فروختهام؟
من ساکن تو ام عزیز، تو
خودت که میدانی؟ نه؟
من همه را دادهام. اصلا من کو؟
همه تو اییم
اینجا
دورِ هم
حتی اگر دور از هم
صادق ستوده نیا
عاقبت درد از این قلب جدا می گردد؟
این همه زخم زبان ها، سوا می گردد؟
من که جز شعر و سخن نیست پناهم دیگر
تو بگو مرغ گرفتار، هدا می گردد؟
قصد من خدمت خلق بود ولی نادانم
که به دنبال چه، تنها و کجا می گردد
حسین پورسلطانی