در غیابت غزل غصه و غم می‌خوانم

در غیابت غزل غصه و غم می‌خوانم
کاش بودی که در آغوش تو آرام شوم

پیروز پورهادی

در این دورانِ خون و آتش و درد

در این دورانِ خون و آتش و درد
زمستان گرم و تابستان شده سرد
جوانمردی دگر نیست کیش مردان
به نامردی کنند درمان هر درد
دگر همسایه با همسایه دوست نیست
تظاهر خنده لب دارند و دل درد
پریشان است هوای شهر و روستا
خزان ها سبز بهاران گشته رخ زرد
هزاران گر کنی نیکی غلامان

به هنگام هواخواهی شوی فرد
شب و روزها همه درگیرِ کارند
به برداشت عایدند آفاقِ دلسرد
یکی آراسته دیروز رهگذر بود
که صبح جمعی رساندند وادیِ سرد
دلیلش را یکی از بستگان گفت
کرونا بود طبیب گفت لازمید طَرد
فهیمی پرسید از آن روایِ مرگ
کجا معلوم که فارغ هستی آن درد
خروشان نعره زد غررید به دانا
زبان پس گیر که گشتی قاصد سرد
نفهمید ساکن است دورانِ معکوس
تجارت خانه بر پا کرده نامرد
بِجَهد حافظ که خاموشی گزینی
فزون از بی فزونی می‌کشد درد

حافظ کریمی

روزی سراغم ناگهان از آینه رد شد

روزی سراغم ناگهان از آینه رد شد
درگیر اکرانِ تصاویری فرا حد شد

از کودکی تا نوجوانی یا کهنسالی
بر چشم بی اندازه ام تابید و ممتد شد

خوش چهره گشتم در تصاویر میانسالی
دلخوش شدم از دیدنِ چیزی که باید شد

بر تیپ و در جا ماندنم راضی شدم اما
در دیدن تصویر بعدی دل مردد شد

ترسیدم از جا ماندنِ در آینه وقتی
نقش کهنسالی به چشمم صحنه ای بد شد

برفی سر و صورت به سرمای زمستانی
چون شاخهٔ بیدی که از خشکی بی افتد شد

هر لحظه در نقشی تفاوت را گران دیدم
تا آخرین نقشی که قابی سهم مرقد شد

در بُهت نامالوفِ دنیای موازی ها
زیر و فرازِ هستیم غرق بسامد شد

شاید اگر آیینه فردا را نشان می داد
میشد به عبرت سد سختی بر پیامد شد

تصویر ما در آینه محشر شود وقتی
زنگار دل را پاک و انسانی سرآمد شد


عادل پورنادعلی

ناز خوبان بس کشیدیم فرصتِ اِبراز نیست

ناز خوبان بس کشیدیم فرصتِ اِبراز نیست
عمر بگذشت اندر این کار مهلت آغاز نیست

بال پروازی گشودیم بیخبر از خود به عشق
تا که دل آمد به خود دیدیم پرِ پرواز نیست

نغمه خوانِ عشق بودیم با همه از جان و دل
زآن همه دیدیم یکی با ساز ما همساز نیست


جنگ دل بود و امیران یک به یک دائم بصف
شد یقین بر ما کز آن جمله یکی سرباز نیست

برتری دارد آن کس که به عشق دلداده است
چون ندارد این مزیت را کسی، ممتاز نیست

معجزه میکرد موسی گرچه با یک تکه چوب
عشق اگر در دل نباشد، قدرتِ اعجاز نیست

راز آتش را عزیزم از زبان شعله میباید شنید
گرچه می گوید با خنده کسی همراز نیست

پژند محرر صفایی

آمد نقش تو به سینه ام دل بستم

آمد نقش تو به سینه ام دل بستم
تا صبح الست به دیدنت وابستم
من مستحق استجابت این اوراد شدم
پیرانه کنون تو هستی و من هستم


عبدالمجید پرهیز کار