از بس که ماتمت به سرم میکشد سرک
موهای من سفید سفید است تک به تک
از رد زخم های تنم صحبتی نکن
گرم است پشت من به رفیقان بی کلک
دست مرا چه سخت رها میکنی ولی
با رفتنت چه ساده دلم میخورد ترک
امشب نمک به زخم من ای دوست میزنی
نفرین به این زمانه و این دست بی نمک
چون بخت خویش شام سیاهی نیافتم
هر قدر کوله بار تو را گشتم ای فلک
فاطمه جباری
در روزگار دون ما شهوت بر تار و پود آدمی می تاخت
ارزش ها برگ خزانی بود که رنگ می باخت
حیا پیشه ی مردان خدا بود
بعد از عمری با حیا زیستن حیا نماد ریا بود
ادب که حتی در میان عیاران باب بود
برای کیسه ی زر حکم کباب بود
انکار حق عادت این مردمان بود
صداقت منتسب به گستاخان و ناکسان بود
شرم که زمانی در تار تار موی دختران یافت می شد
برای این مردمان مضحک و جای آن تافت می شد
دین که اختیار و انتخاب مردمان بود
از پس اجبارها بازیچه ی سیاستمداران بود
رگبار تردیدها قلب مومن را هدف گرفت
آدمی دم به دم نشانه هایی برای کفر سرشت
آنان که در سیل حوادث چشم به وصل تو داشتند
در هجرت ای دوست مناظره را باختند
مهر سکوت بر لبان ما جاری است
زخم این غصه بس کاری است
تنها گذاشتن ما رسم رحیم و رحمان نبود
ادعای بودنت با حال ما همخوان نبود
ما به تو ای دوست دلخوش کرده بودیم
باختیم قافیه را و ناامید از صاحب جودیم
رضا حقی
تاج خورشید سخاوت بودهای بهرم پدر
بی تو بنگر چشم خونبارم ببین خاکم به سر
تو عزیز جان من روح و روانم بودهای
بی تو من مرغ شب آویزم نخوابم تا سحر
چون پرستو همسفر بودم تو را در هر کجا
بال و پر بودی مرا رفتی شدم بی بال و پر
دست من در دست تو بردی مرا تا باغ عشق
من نهالی بودم و گشتم درختی پر ثمر
زندگی بر دوش من بی تو گرانباری بود
ای که بار زندگی کرده تو را تا از کمر
شد دریغا واژهای ورد زبان الکنم
تا تو را دادم ز کف من در غروبی بیخبر
فروغ قاسمی
یادما در دلها، روزی بیحال می شود
در زمان القاب ما، کال می شود
روز ها ازپی هم عُمر بسال ها میرسد
لحظه ها ،گه قرن و گه سال می شود
کودک وجوانیت ، مثل برق می گذرد
بنگر عُمرت ،چگونه صرفِ مال میشود
کودکی ، غم ندارد این دلِ پُربارما
کودک امروز ، گرفتار حال میشود
آدمی باغم و غُصه، بُردبار میشود
پسر روز ی، بابایِ باحال میشود
یادما گاهی بدل ها ،شادوغمگین میدهد
گاه آدم غمگین ،گاه خوشحال میشود
عشق ودلدادگی ،یا مال وخود خوردگی
آدمی گه عاشق رو، گاه مال میشود
گاه بایک نگاه عاشق رویِ آن میشود
عاشقِ چشم خُمار گاه جمال میشود
ظاهروباطن هر عشقی جداست
ظاهرش ماه ،باطنش بیحال میشود
فلانی ظاهر وباطن دارد چو ماه
جَوّ نده این قیل وآن قال میشود
اوکه دارد بررخ یارهزاران آرزو
آرزو برهردلی رو به کمال میشود
بترس ز عیب این وآن درقیل وقال
بازنگو هرعیب راشاید جلال میشود
خار وخاشاک رانبین برچهره هربلبلی
باطن رابیاب شاید او زرّ بال میشود
اودارد درجهان سیم و زرّی فَرُّ رَوان
دست نگهدارروزی بی زرّ ومال میشود
ای (ولی )دست نگه داراز زبان روزگار
روزگار باتو یا بی تو روزی چال میشود
ولی الله قلی زاده