دل دان که در این بادیه بازی بکند
چون موش که بازی با بازی بکند
او جامهی بوعلی سنا تن بکند
چون قوش شود که خویش راضی بکند
مهدی جیبا
گل های گلیم به گلایه گریه می کنند
گردبادِ گناه گهواره ی آرامشم را گرفته
گهگاه گریه ها برای سنگسار من سنگ می گردند
گُرگُرِ گرمایِ گریستن به گونه هایم چنگ می اندازد
گوشواره ی درد به جنگِ گوشم آمده
گردنبدِ بغض، تفنگ به گلویم گذاشته
سگ هایِ رگ هایِ قلبم گوسفندانِ رگ ها را گاز می گیرند
گرگ به گله ی گاوهایِ توانم لگد زده
گردانِ مرگ گردنم را گرو گرفته
گرز گرانِ زندگی، گورم را کنده
گر گیتی، گاریِ مرگ را گران نکرده بود
گدایِ تنم، گاریِ مرگ را سوار بود
گَنگ اما گُنگ میان گیسوان گیتی سرگردانم
امید گواراترین گُدارِ این گدازه ی بی رحم است
با ریگ به جنگِ تُنگِ تَنگِ تن رفتن، مرگ تدریجی است
با سنگ به تُنگِ تَنگِ تنم زدن مردانگی است.
رضا حقی
ای بی بازگشتِ عشقآلود
که هرگز به یک آنش نیاسود
چو کفآبِ دریا ، گریزان ز ما
سرگشته دلها و عشق بیصدا
گاه خندهای، گه اشک ِ نگاه
تماشاگرِ محملِ سایه ها
بسوزد پیرش، جانها بسوختی
همه راز و رمز، هیچش نگفتی
کجاست آن چشم که دلها بخفت
کجاست آن شوق که غم زان شکفت
دمادم زخم و درد بی آرام و قرار
کجا زندهنامی بیعشق در روزگار؟
میان سایهها گم گشت امید
همانروز که دل از دلبر بُرید
حکایتها و قصه بینقطه بماند
که هیچ عاشقی پایانش نخواند
مسعود حسنوند
تقدیر، آنروز گره در گره شد...
که نگاهم، به لبهای تو کور شد...
رسم و آیین نوشتم، با نگه تو...
خستگی سهم من و دل کندن از تو...
علی اصغر محمدی له بیدی