عازم حج شد ز بلادی کسـی

عازم حج شد ز بلادی کسـی
ز قلب خود گره گشاید بسی

رفت به آن پیری و آن پای لنگ
تا بزند نماد شیطان به سنگ

لبـاس آلودگـی اش را کنــد
دســت بــه ریسـمان الهــی زند

هوای نفس خـود تراشد به تیغ
زآن دم مانده ز نفس های ذیغ

آمــد و رفتنـد بــه دیدار او
بهره بگیرند ز ایمان او

آخــر مجلس به هدایا رسـید
داد به هر کس ز خفا از خرید

تا که گذشت مدتی از آن زمان
حرف رسید گوش به گوش از دهان

هدیــه زرباف ز نــخ اَبرِشَم
داده شده بر همه از بیش و کم

قصه از اینجا بشدش درد سر
که مَحرمی داد مطاعی صِغَر

رفت و بگفت که چون بود عدالت
ز تحفه ات کشیده ام خجالت

کرد بر او حکمت آن را بیان
پاسخ هر محبتی هست همان

رفیق و دایی و عمو بی خیال
تراز ما هست منال و ریال

آنکه گرفت قالی پر نقش و رنگ
داده ز پی عطر و لباس فرنگ

تا بشنید جواب آن سئوالش
خجل شد از وقاحت کلامش

رفت و بگفتا که خداحافظــت
حـج دگر سـنگ بزن بـر خودت

کاظم بیدگلی گازار

و پاییز است و باران و

و پاییز است و باران و
بدون تو ، چه بارانی؟
منم وامانده در باران ،
بدون چتر و بارانی
گمان‌کردم که بی من
روزگارت تلخ خواهد شد،
گمان کردم که بی من
چند ساعت هم نمی مانی
تورفتی
روزها و هفته ها هم رفت
ای افسوس
پیامی نیست از سویت،
پیامم را نمی خوانی
منم دل بسته بر باران و
پاییز و
تو ،
اما تو
بشستی دست از ما و
کنار ما نمی مانی
شبی روشن شد از نورت
جهان تیره ام
اما
پس از تو
روز و شب همرنگ هم ،
خاموش و ظلمانی
من و پاییز و باران و
غم و درد و ،
دریغ از تو
چه جای خالیت پیداست ،
خودت اما نمیدانی..

رقیه زبردستی

نوشته ام که به غیر از تو هم کسی دارم..

نوشته ام که به غیر از تو هم کسی دارم..
دروغ گفته ام و از دروغ بیزارم

نبودن تو نبود مرا رقم زده است
دراین زمانه به درد خودم گرفتارم

تو بازتاب منی در تمام آینه ها
بیا که آینه را بی نصیب بگذارم


گمان کنم اثرات نماز باران است
که من به یاد تودر طول سال می بارم

هنوز جای لبت سرد و سرخ میسوزد
لبت کجاست که آتش زند به سیگارم

به روزگار سیاهی که مانده پشت سرت
قسم که بعد تو من تا ابد عزادارم

هزار بیت غزل را دویده ام تا تو
بیا که از نفس افتاده است خودکارم

اسماعیل خلیفه

از آینده چی خبر ؟

از آینده چی خبر ؟
در مورد آینده چی نظر ؟
از عواقب آینده چی حذر ؟
بار دگر به شادی خواهیم رسید ؟
فریاد شوق مان از تیره‌گی نجات خواهد یافت ؟
دخترم دوباره مو های
ژولیده‌ای خود را خواهد بافت ؟
با گل برگ های صبح
من که تقدیرم رو به سیاهی روان است
و ابلیس هم نجوا کنان بر گوش دلم
زمزمه‌ای تلخی راه انداخته
میان چاه انداخته
امید های گذشته‌ام را
در خیمه‌ی خوف زندانی
نموده افکار آشفته‌ام را
مگر
امروز دنیا رنگین نشده
یا هنوز هم دنیای سیاه و سفید است ؟
سیاهی سرنوشت
معلوم

میان این همه سیاهی
با سیاهی چشمان آن سیاه چشم
چی کار کنم ؟
مرا
دو سیاهی اسیر کرده
سرنوشت و چشمان او
آهسته تر و پایین تر اعتراف میکنم :
سرنوشتم سیاه
ولی چشمانش قشنگترین سیاهی سرنوشتم بود


ساحل احمد احمدی