صبح شده و جلوی آینه قدی میایستی
نور از پنجره به داخل میتابد و از تو شکست میخورد
از خانه بیرن میزنی و از شمال تا جنوب شهر را مجذوب مغناطیس نگاهت میکنی
من اما در مختصاتی نزدیک
خودم را در این معادله مکان زمان حل میکنم تا شتابان به سوی تو بیایم...
حمیدرضا طاهری
میفروز آتش چون سینه ات را
که از جان می روم اینطور تو بینم
بدین اخگر ندیدم چون تو سوزی
تو می سوزی و من خاکسترینم
به دل جستن چون چشمه از درد
من از درد دلت محزون ترینم
مبینم هرگز این غربت که داری
تو من داری و من تو را داراترینم
به خفتن اشک و همت گر مرا کاری نیاید
به از ناکامی و کم آبی و خشک سالی خویش شرمگینم
ورا به جانم ده شرر را تا با خاکستر من
بپاشی و بپوشانی مرهمی را زخمی ترینم
چو جان دارم جان خود شیرین ندانم
اگر فدایی خواهی و جان در کمینم
یکی دارم تو را و هیچ ندارم
بدون تو ای سرمدی از عالم و آدم سیرترینم
آخ دگر بار آمدم، آمد چه گویم
ز هر چیز و به هر کس مبرا بودنت خسته ترینم...
عبداله قربانپور
کل هستی را تِکانی باد دهی
جان و بی جان را توانی یاد دهی
قطره گردانی چکانی چِشمِ دل
اکسیری یابی چشانی جسمِ دل
خشم برون ریزی سپاری قعر چاه
مقتدر گردی نمایی کوهی کاه
بال گشایی رهسپار گردی سَما
مرغ لاشخور را کنی مرغِ هما
کهکشان ها را کنی درگیر خود
خودشناس گردی گشایی گیرِ خود
رویشِ احساسِ بی حِسان شوی
اوج گیری وادی عرفان شوی
لِه کنی دنیا ، منم های منم
بند کِشی تن را رهایی از تنم
کی توانی سیر کنی هفتخوان عشق
خالقِ عشق لایق است سلطان عشق
حافظ کریمی
امشب بالاخره موفق شدم قایق سهراب را قرض بگیرم ،
ساحلِ بیداری را ترک کردم ، با اشتیاق بر صندلی کوچکِ تنهایی اش نشستم
و طرحی از قایقِ سهراب بر کاغذ خیال کشیدم ...
کشیدم ، خط زدم ، کشیدم مچاله کردم ، کشیدم تکه پاره اش کردم !
سهراب سخت میگرفت و قبولشان نمیکرد . انگار طرح من چیزی کم داشت ،
کسی را جا گذاشته بودم ...
ناگهان قلم مو از دستم سر خورد و با چرخشی عجیب طرح پنگوئن غریب را کشید .
سهراب از من خواست پنگوئنم را نیز با خود به همراه داشته باشم .
من که مرغی کوچکم در کهکشانی شعر و شور
آرزو دارم شبی باشم چو پروین غرقِ نور
باید از شهری که دارد نقش تنهایی به بوم
قایق از سهراب گیرم خود برم تا دشت دور
سحرفهامی