... دل بسته، سال ها

... دل بسته، سال ها
راهت را
گرفتم با گریه شکسته
یال اسبت را،، خسته!
نه امّا بهایی
به آهم، دادی نه نیم
نگاه
ماهی به بی سویم روا؛
دمی
برای دیدارت، :من: اما
:عمری: به تو :تخفیف:
دادم وُ، با لاشه ی امید
خود را، تحویل تردید!
مشتی خاکسترم اینک
که بیزار از
عشق وُ، اسیرِ گردبادم!


محمد ترکمان

تنگ تنگ دل من روزگارش لنگه

تنگ تنگ دل من روزگارش لنگه
با همه خستگی هاش داره اون میجنگه
تاب نداره دل من این سرم سنگینه
فکر خوش خیالی ام ، جسم و جانش منگه
هر چه در سفارشم هر چه در نمایشم
نردبانی در هواست آسمونش تنگه
فرض این لجاجتم فرض سر بریدنه
گریه کورم کرده هر چه باشه رنگه
از قضا سهم منو اشک چشمم میده
واسه این بخت کجول حاجتش در سنگه
سرفرازی ام همین سایه های درهمه
حال و روز من مثه ضربان زنگه
ماه من بلوریه ماه مونده پشت ابر
بهت زده و بی صدا در میان چنگه
در محافلم که نیست من مقابلم یه ماه
این گناهی بود که بود این گناهم ننگه

صالح دهینی

خواب دیدم که تو را تنگ گرفتم به برم

خواب دیدم که تو را تنگ گرفتم به برم
پیشِ تو از همه جا و همه کس بی خبرم

مست و بی خود شده بودم به هوای بدنت
فکرِ بوسیدنِ لب های تو می زد به سرم

ناگهان خاطرهء تلخِ شبِ رفتنِ تو
زنده شد در دلِ سودا زده و در به درم

ترکِ من کردی و شد، جای تو آغوشِ رقیب
پس از آن واقعه، من ماندم و چشمانِ ترم

مثلِ پروانه در آغوشِ پر از آتشِ شمع
سوخت از آتشِ شیداییِ دل، بال و پرم

بی تو یک عمر، به سر کرده ام امّا به خدا
خسته از عاشقی و، خواستنِ بی ثمرم

روز و شب در غمِ بیهودهء تنهاییِ خود
آهِ سوزان به لبم بوده و خونین جگرم

تا به تو از طرفم، هیچ گزندی نرسد
می روم تا که نماند اثری از اثرم


قصد دارم بشوم محو در آغوشِ عدم
با امیدی که پس از مرگ، بگیری خبرم!

هادی مصدق