گردش عمر نموده انگار تغییر زیاد
دل ما بند به دام صیادِ پیری بی یاد
بودیم درآتش دلتنگی و شوق دیدن بسیار
ازتَف فتاده ایم کنون نمانده جزآهی ای داد
عبدالمجید پرهیز کار
از همان لحظه که من درگیر مژگانت شدم
قطرهقطره جاریِ دریای چشمانت شدم
با تو در گلواژهی سبزِ خیالانگیز شعر
نرمنرمک وارد رویای پنهانت شدم
آیهآیه حرفهایت بر دلم، شیرین نشست
اندکاندک سِحرِ باورهای عریانت شدم
من شعاعِ غم برانگیز غروب ساحلم
تا بتابی ماهِ من اینجا نگهبانت شدم
زیر چتر آسمانِ مهربانیهای تو
خیسِ شوقِ بارشِ آرامِ بارانت شدم
من تو را از شاخهی ایهام شعرم چیدهام
ذرهذره ذوبِ در حال پریشانت شدم
یادم آمد بار اول بین رویایی قشنگ
زیر باران خیرهی حُسن نمایانت شدم
علیرضا حضرتی عینی
دلم یاری به یاد دارد، پر از مهر و پر از خوبی
صمیمی، دلنشین، زیبا، پر از عشق و وفاداری
نگاهش دلفریب و عشوههایش ریز و رندانه
نسیم عطر گیسویش شرابیرنگ و سرخآبی
انار سرخ لبهایش شراب ناب شیراز است
کمان ابروی زیبایش نشان اوجِ معماری
به شوخی خنده زد، گفتم: چه شیرینکار نقاشی!
کشیده نقش مهرویی، پری رویی، زلیخایی
مرا در شعلههای عشق، سوزاند و نمیداند
که با یک خندهاش افتادم در دام رسوایی
اگر روزی کنارم بود، دنیا را نمیخواهم
که اقبال غیر او ندارد دلبر و یاری
احمد برزگری
سر به زانو بگذارم شب نجوای تو را
بین صد اختر چشمک زن دنیای خیال
به تماشا بکشم نقره و مینای تو را
شانه در شانه مهری و دلاشوب پگاه
تا هویدا بکند روی پریسای تو را
آسمان تا به زمین فاصله داری از من
به چه تصویر کنم چهره زیبای تو را؟
شوق دیدار تو و سینه پر حسرت من
جلوه ای کن که ببینم قد و بالای تو را
دست من کوته و مهتاب چکاد تو بلند
تا کجا چاره کنم حل معمای تو را
آمدم تا که بنوشانیم از چشمه نوش
پا نهم گستره ساحت صحرای تو را
همدم آهم و همراه نسیم سحری
صد جنون وسوسه دارم تب لیلای تو را
مانده ام در گذر ثانیه و مهلت عمر
وای اگر سر نکُنم فرصت فردای تو را
علی معصومی
پدر ستون خانه بود،
مادر چراغ و روشنایی
رمضان آمد،
اما نه ستون،
نه چراغ،
نه خانهای روشن
سکوت،
جای تلاوت قرآن
دلم تنگ است برای آن روزهای روشن
سکوت،
مهمان ناخواندهی این خانه
قرآن،
در طاقچه بیصدا مانده
تنها ماندهام،
بیتکیهگاه،
بیچراغ
در این ماه مبارک رمضان
هر سال،
جمع بودیم دور سفرهی افطار
امسال،
تنهایی مهمان ناخواندهی دیوار
یادشان،
در دلم تا ابد ماندگار
روحشان شاد،
در این ماه پر از اسرار
پدر ستون خانه بودو مادر چراغ آن
رمضان آمدو من ماندهام تنها دراین جهان
نه ستونی، نه چراغی، نه تکیهگاهی
سکوت خانه فریاد میزند بیصدایی
هر سال، قرآن بود و عطر تلاوت مادر
امسال سکوتی سنگین در این خانه پرپر
دلم تنگ است برای آن روزهای روشن
برای پدر و مادر، برای آن جمع گلشن
امیدوارم در بهشت همنشین قرآن باشند.
روحشان شاد، یادشان گرامی.
محمد علی مقیسه