شهریارا
شعرهای تو دَوا بود
آن صفای شاعری با تو صفا بود
تو بِرفتیو غم رفتن تو
تا به حالا در همه شعرهای توست
زنده یاد استاد شهریار
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید
ما یک دیگر را کجا دیدهایم ؟
در آن قصهی ناتمام نبود ؟
نمیدانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا
در آن قصه بود
واهه آرمن
اینجا ؛ سالی ؛ ماهی می بارد باران
روزی رسید باران
رفتم بازار
زودی خریدم چتر
بیرون ؛ باد زد
چترم برد
هنوز
دارم چتر
اما ؛ بی چتر !!
سعید رضا علایی