زمانی قُویِ دریایی را دیدی همدلِ دریا

زمانی قُویِ دریایی را دیدی همدلِ دریا
گرفتار تب عشق است حریم محفل دریا

اگر فانوس دریایی زند چشمک به دریادار
نشاندارِ تب مَد است فغانِ ساحل دریا

به رقص آیند ماهیها شقایق ها عزادارند
حضور تورِ صیاد است غروبِ عاجل دریا

تجمعهای میگوها بروز جنگ طوفان است
که ویران میکند طوفان نبینی حاصل دریا

محبت کن به دریا گر محقِ عشقِ دریایی
که دریا لایق عشق است محبت قابل دریا

سیاهی زایل دریاست کدورت علت مرگش
به اِحرام مفتخر دارش نگردی قاتل دریا

تبسم های دریا حاصل لبخندِ انسانهاست
بخند تا خنده افشانی به لب ها حامل دریا


حافظ کریمی

کل هستی را تِکانی باد دهی

کل هستی را تِکانی باد دهی
جان و بی جان را توانی یاد دهی

قطره گردانی چکانی چِشمِ دل
اکسیری یابی چشانی جسمِ دل

خشم برون ریزی سپاری قعر چاه
مقتدر گردی نمایی کوهی کاه

بال گشایی رهسپار گردی سَما
مرغ لاشخور را کنی مرغِ هما

کهکشان ها را کنی درگیر خود
خودشناس گردی گشایی گیرِ خود

رویشِ احساسِ بی حِسان شوی
اوج گیری  وادی عرفان شوی

لِه کنی  دنیا ، منم های منم
بند کِشی تن را رهایی از تنم

کی توانی سیر کنی هفت‌خوان عشق
خالقِ عشق لایق است سلطان عشق


حافظ کریمی

کویِ مجنونان در عالم مأمنِ طَنازی است

کویِ مجنونان در عالم مأمنِ طَنازی است
رهروانش بی ریایند مجمعِ عشقبازی است

حاکم و محکوم عزیزند هر دو فاقد از ریا
جلوگاهِ محض عشقند مکتبِ دلبازی است

رَشک از غیظِ حسادت خنده دارد بر لبان
لب فرو بَندان سُترگند وادیِ سربازی است

درکمینگاهان نبینی صیدی غلتان گشته خون
وادیِ ایمن مهیاست خرمنِ خون سازی است

روز و شب هایش سپیدار ظلمتش نورِ امید
سرسراهایش خرامان ساکنانش راضی است

لیلی و مجنون دگر آنجا ندارند میلِ هم
خسرو و شیرین عجینند فاقدِ لجبازی است

چشمه ی مِهر و محبت از دل کوه های آن
میزنند چشمک به دلها مظهرِ شهنازی است

ماه و خورشید دائم المستند و فاقد از غروب
گردِ معشوقند فروزان وادی جان بازی است

حافظ آوردی چنین دید خلوت افلاکیان
امرِ ماضی یا مضارع اذنِ یکتا قاضی است

حافظ کریمی

کاخی که از آن گریه مظلوم خیزد

کاخی که از آن گریه مظلوم خیزد
عشرتکده مانَد که کباب اشک ریزد


گردن کجی گر دیدی به کُنجی گریان
اِستبرَقِ سبزی است که محبت ریزد

حافظ کریمی

نه چوآنم که چوآنی نه چوآنی که چوآنم

نه چوآنم که چوآنی نه چوآنی که چوآنم
همگان آِن از آنند که از آنی و از آنم

گُهراست آنِ من و تو نه سرابِ مسِ زَرین
طلب از گوهرِ آن کن که از آنی و از آنم


حافظ کریمی