شاکیِ بَختَت مباش هرگز خیارش دستِ توست
چرخ ها یکسان بچرخند اختیارش دستِ توست
جز خودت برکس توانی نیست سپید بَختَت کند
قفل ابزاری نَشاید بیش کلیدش دستِ توست
گر صدف دریا گوهر خوانَد خودش را بر یَمان
بخت نگون گشته نمی داند اسیرِ دست توست
گر طلب کردی به برترها رسانی نسلِ خویش
عبدی آموزَش که آموزِش یقیناً دستِ توست
سرسری هرگز مشو با سَر خوری سنگِ غرور
سَرسَران بندِ غرورِ ماجرایَند دستِ دوست
ماه و خورشید کهکشانها ذره اند بر خود مَناز
خنده بِنشانی گرامی قند و قَندان دستِ توست
حافظا خویشان نباشند باعثِ درماندگی
خود رها گردی رهائی بند و زندان دستِ توست
حافظ کریمی
عجب رسمِ عجیبی دارد این دنیایِ بی پروا
به دشت دل بستگی داری کشاند ساحلِ دریا
به فکر کوه و کوهساری نهایت در کویر سُکنی
به پیری می رسی آخر بهایش داده ای برنا
عجیبست کلِ افعالش ندیده هیچکسی حالش
چه بی پروای نامردی است یقیناً غایت دنیا
دمادَم فکر نیرنگ است ندارد سازِ همسازی
به بازی می کشاند همرَهان را دایه ی رسوا
عَجَبها دارد این دنیا بسا مکار شیادیست
هر آنکه اعتمادش کرد غلط شد باقیِ املا
بظاهر دلفریب است و باطن کهنهِ اطفال
ندارد اختیاری هیچ بلاجبار میکند شیدا
کدامین عاقلِ باهِر بظاهر میشود طاهر
طهارت ذات انسانست و لایق طاهرِ عقبا
مکرر گفته در قرآن رب والای بس رحمان
وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا گردید شانِ بی تقوا
عجیبتر رسمِ آدمها ملائک مات و مبهوتند
وقوف اند آنیند آنها تعهد می دهند دنیا
فراموش کرده اند دنیا تبعیدگاهِ آنها شد
گذر باید نمود تبعید جبران کرد خطاها را
بسا حیرت فزون آنکه کَنند با دستشان گوری
بجای فکر عقبا سهم الارث تقسیم کنند آنها
بگو حافظ لسان الحالِ اهلِ ماوراها را
بدنیا دل مبند جانا که بینی ماجراها را
حافظ کریمی
گاه در اوجِ سمائم گاه در فکر فرار
گاه دنبالِ شکارم گاه در خلوتِ یار
گاه چو گرد و غبارم گاه قندیلهای غار
گاه چون سیل روانم گاه مسکونِ دیار
گاه فریاد گرانم گاه آوازِ سه تار
گاه محبوب جهانم گاه مقبولِ ویار
گاه سرلوحه عشقم گاه همپایهّ مار
گاه طی کرده راهم گاه سرکرده زار
گاه مغلوبه ی نفسم گاه معشوقهِ یار
گاه محبوسی حبسم گاه معروفهِ جار
گاه حیرانِ لسانم گاه جیران وقار
گاه همراه دلانم گاه هم زادِ قمار
گاه چو ابر بهارم گاه سلطان تبار
گاه مانند وصالم گاه تمثیلِ شیار
گاه بر بال خیالم گاه بر عهدِ خیار
گاه در مهد مغانم گاه در فکرِ دیار
گاه مبهوت جبالم گاه مقهورِ شکار
گاه منظورِ عیانم گاه مقبولِ نگار
گاه جزرِ یمِ کانم گاه مَد های فشار
گاه در گیرِ غبارم گاه بر ریل قطار
گاه مقصود نگاهم گاه محزونِ قرار
گاه مقدورِ پگاهم گاه هم سویِ نوار
گاه حافظ همه گاهم گاه گل های بهار
گاه مختاری محضم گاه تارهای سه تار
حافظ کریمی
خارق العاده است مخلوقات عالم ربنا
حیرت انگیز است کمالات کمالان حقنا
بس شگفت آور شگفت انگیز ترین تَر خلق ما
بی کران است در کران ها بی کران حقِ ما
باشکوه بی نظر است خلقت هفت آسمان
بس مجلل برترین است مجمعِ رب الزمان
ایده آل بس مهیج فارغ از عیب است و نقص
بی نظیر است منظر منظوم کیهان های نص
نیست هیچ افسانه ای جز حکمتِ بی انتها
حاکم مطلق علیم است مرحبا بر رب ما
حیرت آور نیست مصمم گشته ام عبدی کنم
باشکوه است فضل یزدان فسخ بی عهدی کنم
نذر کردم ناظر منظومِ نظم گردم عظیم
مرحمت فرما ظرفمند شم ظفرمندِ علیم
بس که مشتاقم چو مشتاقانه ها در اشتیاق
لذتِ درکت را فرمایم شهِ پر اشتیاق
نیست سعادتمند مگر عبدِ تو گردد هر سعید
زر نشانم کن زرافشانی زرافشانِ پدید
باوقاری باوقارم کن وقارِ برترین
مهربانی مهرنشانم کن نشانِ اولین
بس درخشانی درخشان مجلل باشکوه
رب سهام دارم نما از سهمِ رخشانِ شکوه
نیست استثنایی در درگاه تو شاه جلیل
عدل یکتایی عنایت کن کمالاتم خلیل
بهت زده نیستم که کیستم عبد یزدانم فقط
بس تماشایی بفرمایم چو مَنظرهای شط
خیلِ ممتازی و ممتازی فقط در شانِ توست
امتیازِ بی نیازی را تو داری کِی چو توست
حافظ از عبدی شاهی همچو تو خرسندِ تام
گشته در پوستش نمیگنجد کلامش وَسلام
حافظ کریمی
هنگام کهن سالی رسیدم نظر عشق
آن را که به بُرنایی نیافتم طلب عشق
از فرطِ فراغ مرغِ دلم گشته هوایی
وانگه نظری کن که چه دارد هوسِ عشق
افسوس که از آن یار سیه چشم جوانی
نام مانده و نامدار سیه پوشِ رهِ عشق
آوازه ی من ره گذر عشق تو بود زی
وامانده که درمانده یقین از هنرِ عشق
مژگان تو چون سِحرِ فسونگر نظر انداخت
صدها قدحِ باده فنا شد شَررِ عشق
آزمون معلم شدیده ایم وادی دنیا
درد مندی بیازرای بیافتی خطرِ عشق
گر دنیا شود حامی مسی زر نگردد
با طینتِ طاهر برسی هم سفرِ عشق
حافظ که کُلِ زندگیش دود و هوا رفت
در حسرت عشق است و یقینا نظر عشق
حافظ کریمی