جاری شد جان اذن جانان سالتان جانانه باد
رقصِ گل ها شد عیان لبهایتان خندانه باد
مهربان باشید و دلها را کنید خالی ز کین
قدر هم دانید که قدر دانی رَهِ شکرانه باد
دست هم گیرید دستگیری نمادِ عاشقی است
رسمِ مردان است محبت رسمتان مردانه باد
مهر ورزید بر یتیمان مهر ورزند پارسیان
مأمن افشانید که مأمن ها نیازِ خانه باد
قطره قطره جمع گردید دور نیست دریایِ عشق
عهد دل بندید که دل ها غایتِ رودخانه باد
روز رستاخیر عشق است روز عید پارسیان
شد بهار پیدایش جان نامتان جاودانه باد
رقص ناموزون برگها غنچه ی زرین گل
مژده ی لبخند رب است عیدیِ یکدانه باد
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوب گوئید که وَالْأَبْصَار یقین
دائم الاسکان قلب است کی سِزد ویرانه باد
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار است گردکار
عبدی آموزید که عبدی غایتِ شکرانه باد
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْل است آشنای حالِ ما
شاهدِ الْأَحْوَال حالَست سهمتان دردانه باد
وقت تحویل بهار گوئید بهار است سهم ما
جز رب والا مقام با عاشقان بیگانه باد
ربنا گوئید ، حَوِّلْ حَالَنَا اَحسن نِما
احسن الحالست الرحمن یقین جاودانه باد
حافظا فصل بهار برهان فصلِ اَفضل است
مهرورزان ، مهرورزند غیرِ آن افسانه باد
حافظ کریمی
دُر در صدف و خنده به لب وقتِ همام است
لبخندی نشاندم به لَبان نوبتِ کام است
قنداقِ پسر کرده بغل مادرِ حافظ
در مکتب مادرها پسر شاه زِمام است
گوئی که انعامِ الهی شده کامش
در مذهب عرفانی پسر حکم غلام است
تا بوی پسر بر شمِ مافوق اُم افتاد
مادرها دگر بویی نبویند که حرام است
شمع و گل و پروانه که جمعند برِ مادر
در دیده ی مادر گل او فخر تمام است
در گوش گرامش که اذان گفت موذن
مادر ز عروج آمد و گفت عشق تمام است
در مجلس شاهان همه چهار زانو نشینند
بر سجده درآیند برِ مادر که دوام است
حافظ که سی دی شده آرامش مادر
چشم روشنی از مرحمتِ مالکِ جام است
حافظ کریمی
هرکسی را کی توان نامید بنام پهلوان
حد و مرز باشد میانِ قهرمان تا پهلوان
قهرمانی ها عیان است پهلوانی ها نهان
شد تفاوت تا کران ها ذکِر قلبی با لسان
پهلوانان شاهِ قلبند قهرمانان زَر نشان
زَر سِزِد آویزِ گردن دُر سِزدَ تاجِ شَهَان
گر طلب کردی بیابی پهلوانی در جهان
بوسه زَن بر پای مادر کهکشان بینی میان
سیرِ آفاقی طلب کردی سَماواتی شوی
بوسه دستان پدر زَن سهمِ لاهوتی شوی
قهرمانان گر نگردند پهلوان دل مرده اند
ظاهرا عیان نشینند باطناً پژ مرده اند
قهرمانی اکتسابیست پهلوانی انتساب
اولی اَمالِ نَفس است دومی با انتخاب
جامِ میدانِ بَرنده روی سر باید کشید
جامِ لاهوتی همانا طعمِ خاک باید چشید
اولی گردن فرازی دومی گردن کجی
طعم اول مزدِ دنیا دومی طعمِ شَهی
حافظا مغبون عالمها یقیناً آن کَس است
قهرمان باشد میانها باطنش دانَد خَس است
حافظ کریمی
دل بریدم اهلِ دنیا مشکل اَم آسان نشد
جز غمِ افزون درون اَم عایدی امکان نشد
کنجِ دِیر سُکنی گزیدم تا بیابم همدمی
بر فنا رفتم همانا سهمِ من ایمان نشد
شد مصمم نو بسازم این دل بیچاره را
رفته بود دلبر ز دنیا دیدنش امکان نشد
رسمِ دنیا را طلسمِ اهلِ دنیا بسته اند
طلعتِ اَطلس چِسانا فاتحِ افغان نشد
خوانِ بی مورد گزیدن خانه ویران می کند
حقا کَژراهی گزیدیم قسمتم هفتخوان نشد
هر چه کردم جهدِ عظما دل به آرامش رسد
دل را دلبر بود نیازش حاصلی اذعان نشد
فرصتِ زیستن برون گشتا نفهمیدم کیَم
یک خطا کردم فنا رفت طالعم احسان نشد
دل به دل دارد نیازی تا رسد دریا گرام
اهل دل بودی هُمایی غیرِ آن انسان نشد
فرقِ مابین مراد و نامرادی با دل است
دل بِکَف آری گرامی دلستان هجران نشد
حافظ از بختِ بلندش اذن یکتای جهان
اهلِ دلها را به دل دارد دلش لرزان نشد
حافظ کریمی
آن سه اصلی که
وفور
دیدِ همه پنهان است
آنکه چشم پوشی نمود
عاقبتش هجران است
اصل اول یعنی:
هیچ وقت
چشم باز ، در خوابی
دومین اصل که باشد
هیچ چیز
در رفاه
کمشکشِ دورانی
پویشِ عِزّی
ولی حیرانی
بی قراری ها نداری رویش
بی جوابی چو نکردی
پرسش ؟
اصل سوم را بنامید
هیچ کس
شاهِ دنیایی که
دنیا بی کس
تخت نشینی که
ندارد دادرس
درنهایت ها رِِسد غایتِ
هیچ....
هیچ ، هیچ است
هیچ ها همه پوچ
حافظ کریمی